به نام تو

سلام

این روزها دیگر حرف هایم سخت جمله میشوند ، گاهی که به برخی از آنها لباس جمله را میدهم ، آستین لباس آنها تنگ است و دست ها را نمیشود استفاده کرد . آستین ها را که درست میکنم ، نه قلمی است و نه کاغذی ، گویی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در کار نیستند و جای خود را به نفس و زبان و کاغذ و قلم و زمان داده اند که ما حرف هایمان را لباس نپوشانیم ، نه درد عشق است و نه درد وصال ، هیچ نیست ، هیچ ، تنها قصد سکوت ما را دارد ، سکوتی که میخواهد دهان را لخت عزا بپوشاند و در سوگ زبان آن را خانه نشین کند و از بحر باده ها شریکان عزا را سیراب کند ، حق هم دارد ، زمانی که خود(دهان) نیز ندانی چرا یار غارت(زبان) را گرفته اند ، باید بنشینی و داغ عشق (!) را با لباس عزا یکی کنی  : آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم / بی خود از خود شوم و راهی میخانه شوم / آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب / نه دگر دوست شناسم ، نه دگر جام شراب.

اما در این میان نباید فراموش کنیم که همیشه ما برای او ، یار سفر کرده ایم و خود برای خود میگوید ، هرکجا هست خدایا به سلامت دارش ، هیچگاه برای این اندیشه و برای این تفکر ، فکرها را هزینه نکرده ایم و نمیدانیم که تنها راه ما ، می و باده و صهبا نیست ، تنها راه علاج هم جام زدن و می زدن و رطل طدن نیست ، دقتی داشته باشیم که همه حال وقت مهرگان نیست ، شاید نشود بی می شبانه و صبوح راه را یافت اما با آنها راه را گم خواهیم کرد ، و در این شکی نیست ؛ مرغ دل ما از جنس زمین نیست ، منتظر است که اندکی رنجیده خاطر شود ، که عتابی خواهد داشت زیبا و در عین عجیب و پر از داستان های قشنگ و دل را میدهد اما صورتش از رازی ظاهری و فریب کارانه خبر میدهد ، این هدیه اوست برای ما ، از عتاب کردن های ما ناراحت میشود اما هیچ گاه جز سلامت ما را معامله نمیکند : گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم /گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد / بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد .

دنیایمان عجیب نظربازی میکند ، این خاصیت دنیا است ، هرگاه که در آن به فکر فرو میروی دستش را ناگهان به حرکت در می آورد و راه ها را قطع میکند و گاهی هم که در خودش شروع به حرکت میکنی و راهی در این فاضلاب ها میابی ، تو را می نشاند ، تو را به فکرکردن وامیدارد ، عجیب هم نیست او را ما تعریف کرده ایم و از راه هایی که گاهی ما گزینش میکنیم و انتخاب ، آزار میبیند ، و گاهی هم در سوگ ما مینیشیند ، او ما را گل میبیند و خود را بلبل ، ولی ما گل های فطرتمان سوق به چیده شدن دارند و رفتن و به محلی که بلبلش از جنش ما باشد ، بلبلی که خود بلبلی را گذاشته در گلستانی از گلستان های خود ، هم بلبل گلستانش را قرار داده و هم گلستان را بذر پاشیده و گلستان کرده ، ما از گلستان بیزاریم ، ما سوق به چیده شدن داریم و حتی خشک شدن ، نه برای هر بلبلی ، برای همان بلبلی که بدرهای گلستان دنیایش از پر های خود اوست : فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش / گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش .

با خود که تنها میشویم عجیب پرنده خیالمان به سوی تو می آید ، گاهی که قصد بازگشتن ندارد از حد کنترل ما خارج میشود و راهش تنها مسیری است که به تو ختم میشود ، اما همگان که تنها ننشسته اند ، گاهی این پرنده خیال چموش میشود و به چرنده ای تبدیل میشود که راه های برای گریز میابد که هیچ کسی را توان فریبش نیست ، فریب که هیچ ، خود او فریب کاری میشود که به راحتی خود را نیز فریب میدهد ، اما چرنده شدن این از خطاهای خود ماست ، ادامه نی دهم ./ : بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار / که با وجود تو کس نشنود ز من که منم .

حرف هایمان از جنس غریبی است ، نمیدانم سر این پاییز چیست ، اما تنها دوست دارم که این پاییز بگذرد و وارد زمستان شوم ، زمستانی که بشود در آن تنفس هم نکرد ، همه آن برف باشد و سرما ، سوز باشد و اشک هایی از سوز سرما ، نه سری باشد و نه مسروری ، همه به فکر بهار باشیم ، بهاری که از زمستانمان حاصل شود که زمستانمان در این ایام پاییز رقم خواهد خورد ، وجود ما سراسر پرده است و پرده هایی که هرکدام را کنار میزنی دنیا و راه ها و پرده های بیشتری را میگشاید  تنها میتوان گفت : آدمی مخفی است در زیر زبان /این زبان پرده است بر درگاه جان .

والسلام ./