اعتماد به خدا کوه هارا کوچکتر نمیکند بلکه صعودمان را راحت تر میکند.

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

مرنجانم دلم را ای دوست .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

تفکری جدید


به نام خدا

جنگ تفکر ها در محیط اطرافمان عجیب آزار دهنده است ، همه به دنبال برتری تفکری خود و غلبه بر تفکر دیگری هستیم و غافل از آن که وقتی بگذاریم و بین این تفکرها به آرامش غلبه کنیم و یا بر ما غلبه شود ، روزگار نوین روزگاری نیست که بتوان به راحتی و با خیالس ساده از آن عبور کرد ، هر رفتار ما کنشی است که هم واکنش دارد و هم خود واکنشی است از نسل بعد ، و بسیارند کسانی که توانایی این را دارند که از خود کنشی نشان دهند مستقل که نه تحت تاثیر کنش های قبل از خود باشد و نه کنشش تحت تاثیر واکنش های دیگران ، اما آیا ما این توانایی را داریم ؟ ، عجیب است که شاید رفتار های خود را مقطعی بدانیم و بگوییم که خواهد گذشت ، اما همین خواهد گذشت های ماست که تبر بر اسلام و جامعه زده است ، و ما اکنون از جامعه مینالیم چرا که آنها گفتند که خواهد گذشت و شاید هم بعد از ما از جامعه و اسلام بنالند که نالیدنی از همان جنس خواهد گذشت های امروز ما ، برای بسیاری این حرف مزاحی است که تنها با آن پرده از دهان بر میدارند که دنیا بر اساس امواج تفکر است که در گذر است و الا غیر .

دیکتاتوری در مغز ما حاکم است و خود نیز نمیخواهیم آن را از تخت بر اندازیم چرا که هر چه فرمان میدهد همه بر اساس همان خوراک های نجس فکری ماست ، واقع بینانه بگویم ، کلمه ای بهتر از نجس نیافتم برای این نوع خوراک ها ، فرمان ها  برای راحتی نفس است به هر قیمتی و تبادل با لذت با هرقیمتی و با توجیه های زیبای فکر ، توجیه هایی که سرآمدشان ظاهر ماست و ما هیچ مصداقی برای مقابله با او نداریم ، چرا که فکر را در توجیه کردن یار بی بدیل همان دیکتاتور کرده ایم که هردو برای بقای خود در حال تلاشند ، گاهی هم که تخت آنها را دل به لرزه در میاورد ، آنها چون درختان با ریشه ، ریشه خود را محکمتر میکنند و ساقه خود را کلفت تر که تبر دیدگان و گفته ها با رهبری دل آنها را قطع نکند اما این را باید دانست که هیچ درختی به وجود نمیاد مگر آنکه قبل از آن تبری برای قطع کردنش وجود نداشته باشد و یا ساخته نشده باشد ، این خود ، ترس و لرزی است به جهت لرزیدن و قطع شدن ، اما توانایی این دیکتاتور را در این میتوان دید که به چشم و گوش و لامسه قدرت کافی برای تبعیت از دل نمیدهد و این دل است که همچون رهبری که دوستدار عقل است تنها در جایگاه خود مینشیند .

روزگاری با عنوان روزگار حال همواره سازنده روزگاری با عنوان روزهای آینده است  ، نمیتوان گفت که زمان را از اکنون محاسبه کرد و به گذشته آن کاری نداشته باشیم اما توانایی این را داریم که کنش هایی را یا امواجی را منتشر کنیم که واکنش هایی آنها در آینده برای ما در طرف دیگر واکنشی معکوس داشته باشد و از زیبایی هایی که به سبب کنش های کنونی ما ایحاد خواهد شد ، کنش هایی بهتر ، زیباتر و از همه مهتر تحت تاثیر کنش های ما منتشر شود که اگر این گونه شد ، زیبایی را به رقم خواهد آورد که شاید رهبری این زیبایی در توان ما نباشد و مجبور به رهبری همان کسی باشیم که سال هاست نقش همان دل را ، در تنهایی دارد ، اما این دل توان راه رفتن دارد و گریستن و چه بسیار هم به جهت موج های ما گریه هایی از جنس خون را لمس کرده است .

توان تولیدکنندگی موج در ذهن ما بسیار بالاست و از همه مهم  تر بر سازه ای قرار گرفته است که برای دیدن ارتفاع آن مجبوریم بر خلاف میل به آسمان بنگریم و بنگریم ، اما مشکل در جنس موج است ، جنس های که هست همه قجری است و این مسبب همان خون هایی است که دل را رنگین میکند و عجیب میسازد کنش هایی که سال ها بعد به سبب امواج کنونی واکنش هایی  را به شباهت فاجعه  ، کلمات اگر درک کنیم میفهمیم فاجعه چیست ، درکی از جنس کلمات مانند تشنه ، سیر ، گرسنه ، استسقاء و ... !

اما برای تحقق خوبی ها چه باید کرد ؟ ، تنها ه این سوال فکر کردن و درک کردن فهمی که در عمق آن خفته است میتواند دنیا وجود آدمی را به لرزه در آورد ، ماحصل کنونی ما تا این سن چه بوده است ؟ ، در کجای اهدافمان قرار گرفته ایم ؟ ، از این بحث سوالات لب ها را آغشته به رنگ دل میکند ، چشم ها را یار اشک میکند و فکر ها را یار عقل و عقل را یار منبع عظیمی از جواب ها و سوال ها وفکر ها میکند !

والسلام

موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

بهای وصل

سلام

گاهی حرف هایی هستند که گلو را میفشارند ، نه از جنس بغض  و نه از جنس فکر و نه از جنس دل ، در این چند راهی گیر کرده اند ، برای خودم هم این حرفا تا مدتی کم ارزش و اگر بخواهم نامی بر آنها بگذارم ، همان تعریف نشده ریاضیاتی است ، هیچ گاه گمان هم نمیکردم که روزی اینگونه آزار داده شوم ، ایکاش بشود حرف هایم را بزنم ، حرف هایم را بدون هیچ مکثی بگویم ، اینگونه زیستن تا کنون آرامم آزارم نمیداد ، مکث ها آزارم میدهند ، برای هر مکث دریایی را میسازم بعد از توقف ، دریایی از هر جنسی ، خیال ، حرف های تکراری ، دریایی از خاطرات و شایدم دریایی از اشک ها ...

این مکث ها از پا درم خواهند  آورده اند ، توان نوشتن را صلب کرده است ، درد کتف همراهیم میکند ...

شانه های افتاده نمادی از خاطرات است و آنها را از افتادگی نجات نخواهم داد مگر با دستان تو

بهای وصل تو گر جان بود خریدارم

والسلام


موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

مس !!

جنس این حرفا متفاوت است

جنس این حرف ها از معمولی هایشان نیست و بر گفتنشان هم تردید دارم


متفاوت است امشب البته تفاوتش در جنس است ، جنس حرف ها و رنگ هایم متفاوت است ، تمام خاطراتم مرور میشوند ، خاطراتی را که باید فراموش میکردم و آرام آرام از کنار آنها عبور کنم همچون همیشه ، و تنها خاکستریشان بیشتر نماند ، اما امشب تمام خاطراتم در حال مرورند ، گاهی خنده و گاهی تعجب از خریت های زمان هایی که گذشت و تعجبی بیشتر به این سبب که اینها چگونه بنیادی را نابود نکرده است و تلخی هایی از جنس شوری های اشک و ماندن در کنار رودخانه خاطرات . گویا امشب فضایی که میبینم همه سفیدی است و جز سفیدی هیچ رنگی در آن هویدا نیست جز رنگی موهای پریشان زمان ، گیسوانش را از هم گسسته و میخواهد انتقامش را از این سفیدی های ذهنم که تنها امیدم برای مقابله با سیاهی ها است بگیرد ، سرنوشت خوبی است یا نه ، نمیدانم.


یاد هایی آزارم میدهد ، یادهایی که شاید هنوز یادشان را لمس نکردم و شایدم لمس نکنم ولی این درک از کجاست ، نمیدانم اما تاکنون هیچ چیز را بی لمس درک نکرده ام و رعب این دارم که این درک باعث لمس شود که درک هایی را به دنبال داشته باشد که نه قرار باشد و نه فرار و تنها سوختن در آفتاب سوزان کویر خیالاتی را همراه داشته باشد که ذهن را نیز با بادهایش کویری کند اساسی ، این کویر آبادی دارد یا نه دیگر در دستان من و تو نیست و تنها این را میدانم که اگر کویر هم باشم حسین مانندی هست که آبادش کند همچون نینوا ، اما حسین  برای ما زمانی میگذارد که بیاید و درختی بکارد ، قطعا.


تبهر ، زیرکی و رندی چاره کار حرف هایی نیست که در سکوت شب زده میشود ، سکوت شب و کوچه های خالی فکر از هم جدانشدنی است ، در کوچه هایی که قدم میزنم دستانم میلرزد و گاهی هم میایستم و اطراف را مینگرم که کجاست این منتقم پریشان ؟ کجاست این آدمک سخت ، به به منزل گاه که میرسم میبنم قطره قطره آب است که از سقف پایین می آید نه به آرامی ، بی تاب است برای رسیدن به خاک ، سقف خاطراتم بارانی است ، اما چشمان بارانی نیست اما نمیدانم این باران از کجا آمده است که اینگونه تمام سقف را آشوب کرده.


راه های زمانه باریکند و بسیار و از همه بدتر راه های زمان ، که عبوری از آن نیست و پر است از چاله هایی که عبوری از آنها نبوده و یا بوده است و چالاک و سبک به گونه ای که آخر مسیر را دیده است ، عبوریده ، حرف هایم هم عوض شده اند ، مثل همیشه نیست که گاهی خودم هم نفهم از کجا آمد و از کجا رفت و به کجا ختم شد ، آری از نشانه های عاقل شدن دیوانگان همین درک کردن است البته درک کردن خود ، اما از درک کردن دیگران همچنان عاجزیم ، میدانی چرا ، چرا که اکر بخواهیم آنها را درک کنیم بازهم از دسته دیوانگانیم !


آرام جان ، همان حرف هایی است که مولوی در سوگ شمس میزند ، شمسی که برایش نه استاد بود نه فاضل و نه شاگرد ، برایش محبوبی بود که راه را میدانست یا شایدم راه را رفته بود و بازگشتی داشته برای همراه کردن دیگری با خود و چه بسیار هم تلاش کرده برای بازگشتن از راه اما دید نمیشود و همگان تاب این راه و همراهی را ندارند ، یاد دارم نوشتم که کسانی میروند و پشت سرشان را نگاهی هم نمیکنند که ببیند کسانی هم هستند که با جامی از می آن دور ایستاده اند و منتظر ، حالا میفهمم که شمس خواست ببرد ولی شاید مولوی از جنسش نبود و یا شایدم اورا به گونه ای وارد راه کرد که ما هم متوجه نشدیم ، اما اگر مولوی رفت شعرهایش از رنج هایش میگوید ، حرف هایی که هر کدام برای خود محیایی است ، زنده کننده است و مینشاند و برخاستن است  و به راه می اندازد ، مردگان و افتادگان و نشستگان و ایستادگان را . . .

 

والسلام./


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

مکن ای صبح طلوع


به نام خدا

بسیار دوس داشتنم این مطلب را شب ششم بنویسم و آن را در شب های آینده مدام بروز رسانی کنم و حرف هایم را بزنم اما دهه اول کاملا متفاوت بود نسبت به سال های قبلم ، اگر بخواهم به سنت فصل های زندگی بگویم ، در بهار دوم زندگانی ، در اولین روزهای آن ، مشخص شد که مسیر هیات رفتن و هیات ماندن نتفاوت است ، شاید هیچ گاه در چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم اما این شرایط در ظاهر هیچ تغییری در وجود و زندگانی من ایجاد نمیکرد ولی در قالب پنهان بسیار متفاوت بود و عجیب ، هیچ گاه نشده بود که در جایگاه خادم امام ایفای نقش کنم اما این علم و داستان هایش سر درازی دارد ، اما اگر بخواهم در یک کلام بگویم ، ایکاش این تاریکی امشب ادامه داشته باشد تا . . .

از هرجهتی بگویم ، هیچ جایگاهی نخواهد یافت حرف ها ، نه در جهت احساس و نه در جهت عقل ، در هیچ کدام ، جهتی دارا نخواهد بود ، به نقل از استادی : تنها دعای سلامتی امام زمان رو بخون و روضه نخون ، روضه شب عاشورا نابودت میکنه ، حقیقت را میکفت اما ما که خواندیم و شنیدیم ولی اتفاقی نیافتاد ، ما که روضه نخواندیم ، از دهانمان ، مهلا مهلا یابن الزهرا را میچکید اما دل در آن سوی کربلا بود و عقل در سوی دیگر کربلا ، این تنها زبان ما یود که مهلاٌ مهلا میگوید

اشک هایمان  برای رهایی از مشکلات است و رهایی از گرفتاری ها  و در آن خبری از علی اکبر و کینه ها نیست ، هیچ خبری نیست ، تلاشی بی فایده است اکر به دنبال آن باشیم .

حرف هایم همه پاره پاره اند ، چرا که حرفی نیست و زبانی نیست و قلمی نیست که بگوید و نخواهد گفت قطعا ...

والسلام ./

موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد روان

فصل های زندگی - زمستان

به نام خدا

بعد از اینکه شروع به نوشتن بحثی با عنوان فصل های زندگی کردم و تقسیم این بیست سال از زندگی متعادلم به چهار فصل که هر فصل پنج سال بود ، اتفاقات جالبی در بهار دوم افتاد و باعث شد که اندکی ذهنم از خاطرات زمستان فاصله بگیرد و این اندک بسیار عظیم  بود ، بهار ها به زمستان خویش  مدیونن .

اما به زمستان رسیدیم ، فصلی که بسیار مورد علاقه است از جانب بسیاری از ما جوانها ، فصل زمستان را برای خود یک فصل راحت و زیبا میدانیم و اهمیتی هم نمیدهیم ،چرا که به خیال خود بهار آتی همچون بهار اول است و همه  چیز برقراراست و پایدار ، روزهای زمستان حرف هایی از جنس دونفر و از جنس قدم های باهم بودن ندارد ، به خیال خود بهارمان ، بهاری است زیبا اما اینگونه نیست ، زمستان فصل غم است ، سرمای زمستان از جنس غم و اندوه است  ، هوای زمستان ، هوایی از جنس حصل است نه هوس ، باید در زمستان به دست آورد نه هوایش را با هوایی معامله کنیم که تنها وعده باران بدهد ، باید با باران معامله کرد نه با هوس باران!

نمیدانم از خاص زمستان بگویم یا از زمستان خویش ، هرکدام جذابیت های خاص خود را دارد و زیبایی های خاص خویش ، البته قطعا برای من زیباست و البته برای من گاهی تلخ تر از پشیمانی هایی بعد از عیش و شراب ولی این تلخی ها نیز گاهی برایم شیرینی را همراه میدارد در حد همراهی خدا و عشق .

وجود ما در زمستان همواره ردی دارد ، از سرمای کوه ها ، باران های باریده و یخ های ایجاد شده از برف و بوران و گاهی هم بهمن ها و گاهی نیز چاله ها و در این میان چاه هایی طویل از وجود ما ولی در وجود ما . همه این ها گاهی هوایی را میسازد از جنس سکوت و فریاد هایی از لاک و خانه خود و نشستن و فکر کردن و ، گاهی هم هوایی را میسازد از جنس غم هایی که برای خود دنیایی دارند ، غم های از هر جنس اما غم های زمستان از جنس همان نمکی است  که بر روی یخ ها میپاشند که یخ وجودمان را به کمک آفتاب ضعیف زمستان مشخص کند و نویدی دهد از جنس آفتابی از جنس خوبی.

در این میان همه چیز زمستان را فقط چاله هاست که زیبا میکند، چاله هایی که پر شده اند از آب و برف و ما از آنها که بی خبریم ، هیچ ، بلکه از نوع چاله یا چاه بودن آنها نیز بی خبریم ، قدم که میزنیم ناگهان  خود را در چاله ای میبینی که راه گریزی نیست جز کم شدن ارتفاع چاله که یا ارتفاع آن کم میشود یا قد وجودی ما ، قانون زیبایی است که چاه بعدی عمیق تر است و مدام خود را در چاه هایی میبنی که نقش و نگارآنها گاهی از ارتفاع آنها وحشتناک تر است اما دیواره چاه ها رابا فکر هایی خود که نقاشی میکنی زیباییش در حدی میشود که خود توانایی دل کندن از آن را نداری و در این چاه ها آدم هایی را میبینیم که دیوانه وار به اطراف خویش مینگرند و میل به بالارفتن ندارد . اما در این بیم هر مقداری که ارتفاع چاه را کم میکنیم و قد خود  را بیشتر ، باز فایده ای ندارد و اینجاست که باید صدایمان را از حنجره خود آزاد کنیم وقطعا  یکی خواهد آمد که ما را از چاه بیرون می آورد و در راه ، خبر از چاه هایی بدهد که خطر نابودی وجود دارد و ما تسلیم آنها نخواهیم شد اگر خود تمایلی به چاه ها نداشته باشیم ،  در بین راه نیز گاهی جامه سکوت چاه ها را بر میدارد و چاه ها و ما فی آن را نمایش میدهد اما در بین خودمان گاهی دچار تردید میشویم واز آن نجات دهنده خود فاصله میگیرم و تنها به چاهی مینگییرم که اگر راهنمایی فرستاده نمیشد قطعا در آن بودیم.

اما در این میان افرادی هم هستن که قبل از ورود چاله ها شخصی از زمستان قبل یافت میشود دستشان را میگیرد و مانع ورود آنها به چاه ها میشود ، و گاهی نیز بعضی ها از زمستان اولشان به گونه ای خارج میشوند که نهر هایشان پرآب و رودخانه هایشان زیبا و دلربا و سد های وجود آنها نیز در حال سرریز کردن و کوه های آنها پربرف و سفیدی وجودشان در راس وجودشان هویدا است اما گاهی هم هوس را معامله میکنیم و بر سر چاهی مجذوب میشویم.

زمستان وجودی ما باید ترکیبی ار خدا باشد و اسلام ، هردوباهم یکی هستن چرا که عرش آسمانی به اسلام هستند و لاغیر.

زمستان یعنی باران فکر و فکر و فکر و هیچ چیزی نیز شرایط را عوض نمیکند مگر باران  ، از قطره های آب آسمان برای پاکیزگی باید استفاده کنیم و در کنار آن نیز باید ذخیره ای برای بهار.

دوستان من از بهترین اتفاقات زمستان بود که رعدی در آسمان آنها را نمایان کرد و مشخص .

بهارمان سبز و سرشار از عشق

والسلام

موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد روان