سلام

امروز تصمیم دارم حرف های که از جنس جوهر است را به حرفایی از جنس کلمات غیر قابل لمس (ظاهری :) ) تبدیل کنم .

گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست و انصافا هم یک ضرب المثل است که بسیاری از حرف ها را در دل خود جای میدهد و زیبایی خاصی هم دارد ، صبح که سوار بر مسیر همیشگی و پرفکر دانشگاه بودم ، راننده شروع به تکلم کرد ؛ زیبایی در کلماتش نبود ، امیدی در کلماتش بود اما یادی از خدا را درکلماتش نمایان نمیکرد که برایم جالب نبود ، حرف هایش از باب دنیایی بود که خودش برای خودش ساخته بود ، از برخی مشکلات حرف میزد که شاید من نیز در آینده با آنها روبرو بشوم از قبیل دنیا و وسایلش ، اما برخی مشکلات هم هستند که خود  برای خود فراهم کرده ایم و از آنها غافلیم و خود را بر همان راه هایی میزینم ، خدا را در بسیاری از زندگی خویش  گم کرده ایم و انتظار کمک هم از جانب او داریم ، نمیگوییم که خدای خویش را در تمام زندگی خویش گم کرده ایم اما زوایایی هست که بویی از فکر به خدا نیست و در مواجهه با مشکلاتی از جانب او انتظار کمک ، آن هم به نوعی طلب کارانه و شاید کمکی هم داشته باشد اما این کمک را باید از سر لطف بدانیم و سرآغاز راهی نو ، حرف های آن راننده  به فکرم بالی داد که شاید در بسیاری از مواقع نتوانم آن را بسازم ، سوالی را که در ذهنم ایجاد کرده بود و پاسخی که به جوابش نرسیدم ، خدا را در چند درصد از زندگی خویش یاد میکنم ؟ ، واقعا در تمام مسیر دانشگاه به این موضوع فکر میکردم و به مقصد که رسیدم ، به یک باره مسیر افکارم منحرف شد و یادی از فکر خدا هم دیگر نبود ، درمیان رفت آمد های دانشکده ای بودم که یکی از دوستانم از من پرسید که " چگونه آمدی؟" ناگهان تمام فکرم به سمت فکرهایی رفت که در تاکسی به ذهنم آمده بود و تغییر بسیار بزرگی که در مسیر فکرم میدیدم ، و ناخودآگاه ذهنم به این سمت رفت که این حرف خدا بود از کلام این دوست ، و برایم جالب بود که که حتی به این موضوع نمی اندیشم که چه تعداد حرف هایی هستند که از جانب خدایند و از زبان دیگران یا در قلم دیگران به ما رسانده میشود و باز هم غافلیم ، زندگی زیبایی خودش را از دست میدهد اگر ماحصل فکر و احساس ، این دقت ها نباشد و چه بسیارند که حتی فکر و احساس آنها که ماحصلی ندارند ، بلکه بین آنها عداوتی است از جنس آب و آتش و گاهی هم مکمل هم میشوند اما مکملی از جنس نفت و آتش!

عصر که به خانه برمیگشتم فکرم خالی بود و گام هایم در حرکت و به هیچ نیاندیشیدن لذتی دارد از حنس راه رفتنی که دست هایت را در جیب گذاشته باشی که اگر در چاله ای افتی یا مانعی باشد دیگر دست هایت کمکت نخواهند کرد و با جبهه ای آغشته به خون زمین را ترک خواهی کرد.

و شب هنگام انفاقاتی میافتد که در رویدادشان باید کتاب ها نوشت ، آسمان پر از از افکاری که رنگ هایشان متفاوت است ، پرنده هایی از جنس هایی مختلف و از رنگ عجیب، پرنده هایی را نیز میبینم که مدام بالا میروند ، بالاتر از بسیاری از دیگران ، گاهی که دنبالشان میروم و مداوم در تلاش ، به یک باره خود را بر کف خاکی میبینم که جنسش آشناست ، همان محل قدیمی است ، طولانی بود این مسیر اما افتادنش آنی  که فرصتی برای اندیشیدن نیست مگر آنکه ذهن هایمان به قدر قوی بود که تغییر را با تغییری مهیا کند.

والسلام./