اعتماد به خدا کوه هارا کوچکتر نمیکند بلکه صعودمان را راحت تر میکند.

۱۰ مطلب با موضوع «یادداشت های شبانه» ثبت شده است

گاهی!

به نام خدا

شاید عجیب باشد در این ایام که همه مشغول اندیشه و فکر ورای این مسائل هستیم من و پرنده فکر باز باهم دست دوستی داده ایم و میکشد مرا هر جا که خاطرخواه اوست ، امروز یک امتحان سخت بود و شایدم عجیب که حالم را عوض کرد ، فرقی با همیشه داشت ، کوتاه و سخت و سریع باید ، به قول ما امروزی ها ، به سراغ غول مرحله آخر رفت و هرچه در توان هست را برای پیکار به کار برد و عجیب هم نیست که اینگونه بخواهیم در برابرش ایستادگی کنیم .

بگذریم

امروز که گذرم به خیابان های شلوغ و پر عجله شهر افتاد برایم حرف های زیادی تداعی شد و عقب ماندگی هایی در درون خویش که مدت ها بود به آنها فکر نکرده بودم و قدم زنان من و دوست جدید که دست در  دست هم داده بودیم ، کوچه به کوچه و قدم به قدم در حال گذر بودیم و من میگفتم و او گاهی تایید میکرد و گاهی هم به روال سابقش جدلی میشد که هرزگاهی از حالات چشم خود نیز غافل میشدم ، تکاپو برای زیستن در رفتارهای همه ما به نوعی قطعی است و همه ما در این امر شراکت داریم بر خلاف همیشه ، اما باطن این ظاهر های ما پر است از تناقض هایی با هم که نمیشود همه را یادآور شد و یا گفت و حتی توان گفتن برخی را نیز نیست ، هدف در این باطن زیبا ، حد کم آن برای خویشتن هایمان زیباست ، حرفی را میزند که  عالمی را در برابر خویش قرار میدهد، عالمی از راه ها و عالمی از انتخاب ها و هیچ راه گریزی را نیست ، حتی آنان که از این باطن غافلن به مصداق های واقعی ، دنباله رو راهی هستند  و یا بهتر بگویم باطنی دارند که آن را از معنای واقعی عشق دریافت کرده اند ، عشقی که آنها را بزرگ کرده است و تقلیدی است که معنای  واژه آن پیداست ، راه پدران را رفتند بد نیست اما همیشه صحیح نیست و میشود همان حرف هایی که در برابر کوه میزنند.

در این خیابان ها قدم زدن و نگاه کردن ها برایم بسیار کم رخ می دهد و بسیار اتفاق میافتد که تنهایی ها را بر از میان جمع هایی که نمیشناسم برمیگزینم و در کنج نشستن را بر پارک نشستن ترجیح میدهم و برایم معانی زیادی تعریف میکند ، اما این قدم ها و نگاه آزاردهنده میشود اما گاهی ، و شناخت از غیر را برایم به عملی تبدیل میکند که ناخودآگاه و یا خوش بینانه تر بگویم تصادفی  رقم میزند که روزها فکرم آشفته و روانم را بیزار میکند ، چرا که به خوبی باید درک کرد خود را باش بودن ها را .

هیچ گاه نباید برای شناخت آدمیان  تلاش کرد و در اندیشه خود برای آنها شخصیتی تعریف کرد که بر اساس موجی است که از جانب درون به صورت ناخودآگاه ساتع میکنند و شاید هم بر اساس ظاهر آدمیان ، این شناخت فکر و وجود آرام ما را آرام آرام به سمت دگرگونی و زلزله ای که ویرانی آن جبران ناپذیر تبدیل میکند و آرام آرام زمینه نابودی را برایمان فراهم .

حرفی نیست ، اما به دنبال کسی جا مانده از پرواز میگردم / مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر

والسلام ./

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میلاد روان

بهمن 1393


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد روان

26بهمن !

سلام

امروز تصمیم دارم حرف های که از جنس جوهر است را به حرفایی از جنس کلمات غیر قابل لمس (ظاهری :) ) تبدیل کنم .

گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست و انصافا هم یک ضرب المثل است که بسیاری از حرف ها را در دل خود جای میدهد و زیبایی خاصی هم دارد ، صبح که سوار بر مسیر همیشگی و پرفکر دانشگاه بودم ، راننده شروع به تکلم کرد ؛ زیبایی در کلماتش نبود ، امیدی در کلماتش بود اما یادی از خدا را درکلماتش نمایان نمیکرد که برایم جالب نبود ، حرف هایش از باب دنیایی بود که خودش برای خودش ساخته بود ، از برخی مشکلات حرف میزد که شاید من نیز در آینده با آنها روبرو بشوم از قبیل دنیا و وسایلش ، اما برخی مشکلات هم هستند که خود  برای خود فراهم کرده ایم و از آنها غافلیم و خود را بر همان راه هایی میزینم ، خدا را در بسیاری از زندگی خویش  گم کرده ایم و انتظار کمک هم از جانب او داریم ، نمیگوییم که خدای خویش را در تمام زندگی خویش گم کرده ایم اما زوایایی هست که بویی از فکر به خدا نیست و در مواجهه با مشکلاتی از جانب او انتظار کمک ، آن هم به نوعی طلب کارانه و شاید کمکی هم داشته باشد اما این کمک را باید از سر لطف بدانیم و سرآغاز راهی نو ، حرف های آن راننده  به فکرم بالی داد که شاید در بسیاری از مواقع نتوانم آن را بسازم ، سوالی را که در ذهنم ایجاد کرده بود و پاسخی که به جوابش نرسیدم ، خدا را در چند درصد از زندگی خویش یاد میکنم ؟ ، واقعا در تمام مسیر دانشگاه به این موضوع فکر میکردم و به مقصد که رسیدم ، به یک باره مسیر افکارم منحرف شد و یادی از فکر خدا هم دیگر نبود ، درمیان رفت آمد های دانشکده ای بودم که یکی از دوستانم از من پرسید که " چگونه آمدی؟" ناگهان تمام فکرم به سمت فکرهایی رفت که در تاکسی به ذهنم آمده بود و تغییر بسیار بزرگی که در مسیر فکرم میدیدم ، و ناخودآگاه ذهنم به این سمت رفت که این حرف خدا بود از کلام این دوست ، و برایم جالب بود که که حتی به این موضوع نمی اندیشم که چه تعداد حرف هایی هستند که از جانب خدایند و از زبان دیگران یا در قلم دیگران به ما رسانده میشود و باز هم غافلیم ، زندگی زیبایی خودش را از دست میدهد اگر ماحصل فکر و احساس ، این دقت ها نباشد و چه بسیارند که حتی فکر و احساس آنها که ماحصلی ندارند ، بلکه بین آنها عداوتی است از جنس آب و آتش و گاهی هم مکمل هم میشوند اما مکملی از جنس نفت و آتش!

عصر که به خانه برمیگشتم فکرم خالی بود و گام هایم در حرکت و به هیچ نیاندیشیدن لذتی دارد از حنس راه رفتنی که دست هایت را در جیب گذاشته باشی که اگر در چاله ای افتی یا مانعی باشد دیگر دست هایت کمکت نخواهند کرد و با جبهه ای آغشته به خون زمین را ترک خواهی کرد.

و شب هنگام انفاقاتی میافتد که در رویدادشان باید کتاب ها نوشت ، آسمان پر از از افکاری که رنگ هایشان متفاوت است ، پرنده هایی از جنس هایی مختلف و از رنگ عجیب، پرنده هایی را نیز میبینم که مدام بالا میروند ، بالاتر از بسیاری از دیگران ، گاهی که دنبالشان میروم و مداوم در تلاش ، به یک باره خود را بر کف خاکی میبینم که جنسش آشناست ، همان محل قدیمی است ، طولانی بود این مسیر اما افتادنش آنی  که فرصتی برای اندیشیدن نیست مگر آنکه ذهن هایمان به قدر قوی بود که تغییر را با تغییری مهیا کند.

والسلام./



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

تمسخر!

سلام دوستانم

عزیزان امیدوارم خوب باشید 

سکوت در تمنای آرزوها چیره شده است و کسی را توانی نیست که سکوت را بشکند و از پیله خود ، خود را برهاند ، امروز زبان حال خودم را میگوییم ، در سکوت عجیب چار دیواری زردی نشسته ام که نه توان مطالعه ای را دارم که در پی و حاصلش بنویسم و نه توان دویدن برای اندک چیزی که بدان اعتقاد دارم ، هم به خطاها عصیان ها را میبینم و هم به درستی ها ناشاد میشوم ، این همان تناقضی است که حاصل سکوتی است که در پی سر به گریبان کردن خویش متولد شده است ، فرقی نیست که این سکوت به چه واسطه ای متولد میشود ، چه واسطه آن دی باشد و سوزمانش و بازی اعداد و چه واسطه اش سرمای زمستان باشد ، تفاوتی در آن نیست ، گرمای مکان فایده ای ندارد و سرمای استخوان سوز هم انسان ساز نیست ، برای همه اینها و فکر ها لباسی میدوزیم که هیچ خیاطی را در خیالش توان دوختنش را ندارد .

امروز به مکانی رسیده ام که خواستن ها و توانستن هایم را نمبتوانپ صرف کنم ، هنگامی که درسکوت خویش مینشینم تمام تناقضاتم دپو میشود در ذهنم و تلاش هایم   را برای از بین بردنشان را در آن قدرت و تاب همیشگی نمی بینم ، ناامیدی نیست و عقب نشینی هم نیست بلکه نشستنی است که در ذهن دارم و ایستادنی بهتر و آرام تر و با طمانینه تر از همیشه ، اینبار تنها به بازی اعداد و واسطه اعداد تصمیمم را نگرفته اام بلکه ذهنم تحرکی جدید میخواهد با قدرتی جدید....

باشد که بتوانم....

و در آخر دوستانم بیایید باهم ایستادن و نشستن را تمرین کنیم

والسلام. /

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

دی ماه !!!

سلام

دوستان عزیزم همواره دی ماه برایم فصل خوبی نبوده است نه از نظر درسی بلکه از نظر فکری و آنچه که به فکرم میاد ترکیبی از تنهایی و شور رو میشه تو ماه دی کنار هم قرار داد و به نتایج خوبی رسید ، بعضی از ارتباطات هم در دی ماه که شکل میگیرد میتواند عالمی را برای مابسازد ، دنیای ما دنیایی است زیبا و درعین حال نجس و غیر قابل تحمل ، برای من که نه زیبا است و نه نجس ، چرا که تنها چیزی رو که در عالم فهمیدم لذتی بود که از تنهایی ها و مطالعه ها دریافتم ، البته مطالعه ها رو هم نفهمیدم  و درک نکردم و نفهمیدم و خیالی باطل بوده .

فاش میگویم و از گفته خود دلشادم /  بنده عشقم و از هردو جهان آزادم

اما این بیت شعر هم برای من سرشار از تناقضات  رفتاری است متاسفانه ، 

دوس دارم آزادی را ، جهان را ، عشق را برای خویش درک کنم که امیدوارم این زمستان پر باشد از این تعاریف

امتحانات خوبی داشته باشیم ان شاءالله. ...

توکلت علی الله را فراموش کنیم باخته ایم 

و امیدوارم در راهی که قدم میگذاریم موفق باشیم و برقرار و شاد .

دوستانم .

والسلام./

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میلاد روان

از هوای که میکشیم !

به نام خدا

سلام

بعد از مدتی عزلت و پریشانی فکر و خیال و حواسم و تحت تاثیر قرار دادن کاغذ و قلم و جوهر و اندیشه ، نگاهم را برای مدتی بستم و با یار و رفیق همیشگی خود ، کلمات ، نشستم و حرف هایی زدم ، اما آنها یار همیشگی نیستند  البته من نیز یار همیشگی نیستم و توان همیشگی را ندارم .

هوای اطرافمان نیز یار همیشگی نیست از همه جا که میخوردیم ، از فکر و جسم ، از موج و امواج ، از کنش و واکنش و از هوا هم در حال خوردنیم و همین گاهی آزارمان میدهد ، حتی هوا نیز مناسب از تو نوشتن نیست ، نه هوای دل و نه هوای فکر ، هوای وصل را دارند ، این آزارمان میدهد ، دقیقا مثل همان لحظات دلگیری است که آسمان خاکستری میشود و میرود به سمت سیاهی و گویی اکنون است که سیاهیش را با اشک هایش پاک کند که ناگهان سیاهی عجیبش به آفتابی گرم تبدیل میشود ، انگار برجی را بر سرت خراب کرده اند ، برج را که خراب کنند ،میتوان دوباره ساخت اما اگر آن را خراب کنند و برج خود را بر جای برج ما ساختن ، آن وقت است که تصاحب جای برج سخت است و سخت تر خراب کردن برجی که بر آن ساخته اند.

زمستان که می آید نمیشود پاییز را فراموش کرد ، پاییز پادشاه فصل ها است و قدرت حاکم بر تمام آن ها ، پاییز واسطه ای است بین تابستان و زمستان که همواره آنها بتوانند مانند دو دوست در کنار هم باشند و رخت های خود را بی هیچ حرفی عوض کنند، اما در پاییز اتفاقاتی می افتد که گاهی فراموش میکند که پادشاه تویی و عامل صلح همه زنجیر کلام توست ، همان که پاییز خود را گم کرد ، همه خود را به هیچ می رسانند که در خیال خود تنها راهی است که میتوان در امان بود از به وصال نرسیدن ، اما خود غافل از آنند که هیچ ، میشی است در لباس گرگ که بسیاری آن را همان گرگ میبیند و حتی او را گرگ خطاب میکنند ، پاییز را گم نکنیم که او را که گم کنیم ، خود نیز خود را گم میکند و چه بسیار هیچ هایی که زاده خواهند شد .

پاییز در حال اتمام است و چند روزی بیشتر باقی نمانده است ، پادشاه زندگی ما در حال رفتن است ، و جای خود را با سفارشات فراوانی به دیگری میدهد ، غافل نباشیم که اگر پادشاه پاییزی ذهن ، خود را گم کرد ، سالی دگر که این پادشاه به حکومنت خود بازگردد با انبوهی از هیچ بودن ها مواجه خواهد شد که شاید از میان بردن آنها و نمایش واقعی قدرت این ذهن به قربانی کردن سالی منجر شود ، در این ایام مراقب پادشاه خود باشیم که بد راهی را نرود به سمت از نو شدن ، از نو شدن این قدرت فکر ، به زایشی نه ماهه نیاز دارد که با قدرت بیشتری بازگردد و بایستی مراقبت های لازم را به جایگزین موقت خود بکند و او نقشه راه خود را به بقیه برساند ، نقشه ای که هم هیچ را هویدا میکند و هم راه وصل را ، راه اگر زهر آلود شد ، تابستان مدعی پادشاهی میشود و باز پس گیری پادشاهی زمان را به سمت هیچ بودن هدایت میکند  ، اما باز پادشاه پاییز خواهد بود اما زمان پادشاهیش را کم کرده ایم که جز حسرت ، ماحصلی نخواهد داشت .

والسلام./


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

پاییزی


به نام تو

سلام

این روزها دیگر حرف هایم سخت جمله میشوند ، گاهی که به برخی از آنها لباس جمله را میدهم ، آستین لباس آنها تنگ است و دست ها را نمیشود استفاده کرد . آستین ها را که درست میکنم ، نه قلمی است و نه کاغذی ، گویی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در کار نیستند و جای خود را به نفس و زبان و کاغذ و قلم و زمان داده اند که ما حرف هایمان را لباس نپوشانیم ، نه درد عشق است و نه درد وصال ، هیچ نیست ، هیچ ، تنها قصد سکوت ما را دارد ، سکوتی که میخواهد دهان را لخت عزا بپوشاند و در سوگ زبان آن را خانه نشین کند و از بحر باده ها شریکان عزا را سیراب کند ، حق هم دارد ، زمانی که خود(دهان) نیز ندانی چرا یار غارت(زبان) را گرفته اند ، باید بنشینی و داغ عشق (!) را با لباس عزا یکی کنی  : آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم / بی خود از خود شوم و راهی میخانه شوم / آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب / نه دگر دوست شناسم ، نه دگر جام شراب.

اما در این میان نباید فراموش کنیم که همیشه ما برای او ، یار سفر کرده ایم و خود برای خود میگوید ، هرکجا هست خدایا به سلامت دارش ، هیچگاه برای این اندیشه و برای این تفکر ، فکرها را هزینه نکرده ایم و نمیدانیم که تنها راه ما ، می و باده و صهبا نیست ، تنها راه علاج هم جام زدن و می زدن و رطل طدن نیست ، دقتی داشته باشیم که همه حال وقت مهرگان نیست ، شاید نشود بی می شبانه و صبوح راه را یافت اما با آنها راه را گم خواهیم کرد ، و در این شکی نیست ؛ مرغ دل ما از جنس زمین نیست ، منتظر است که اندکی رنجیده خاطر شود ، که عتابی خواهد داشت زیبا و در عین عجیب و پر از داستان های قشنگ و دل را میدهد اما صورتش از رازی ظاهری و فریب کارانه خبر میدهد ، این هدیه اوست برای ما ، از عتاب کردن های ما ناراحت میشود اما هیچ گاه جز سلامت ما را معامله نمیکند : گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم /گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد / بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد .

دنیایمان عجیب نظربازی میکند ، این خاصیت دنیا است ، هرگاه که در آن به فکر فرو میروی دستش را ناگهان به حرکت در می آورد و راه ها را قطع میکند و گاهی هم که در خودش شروع به حرکت میکنی و راهی در این فاضلاب ها میابی ، تو را می نشاند ، تو را به فکرکردن وامیدارد ، عجیب هم نیست او را ما تعریف کرده ایم و از راه هایی که گاهی ما گزینش میکنیم و انتخاب ، آزار میبیند ، و گاهی هم در سوگ ما مینیشیند ، او ما را گل میبیند و خود را بلبل ، ولی ما گل های فطرتمان سوق به چیده شدن دارند و رفتن و به محلی که بلبلش از جنش ما باشد ، بلبلی که خود بلبلی را گذاشته در گلستانی از گلستان های خود ، هم بلبل گلستانش را قرار داده و هم گلستان را بذر پاشیده و گلستان کرده ، ما از گلستان بیزاریم ، ما سوق به چیده شدن داریم و حتی خشک شدن ، نه برای هر بلبلی ، برای همان بلبلی که بدرهای گلستان دنیایش از پر های خود اوست : فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش / گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش .

با خود که تنها میشویم عجیب پرنده خیالمان به سوی تو می آید ، گاهی که قصد بازگشتن ندارد از حد کنترل ما خارج میشود و راهش تنها مسیری است که به تو ختم میشود ، اما همگان که تنها ننشسته اند ، گاهی این پرنده خیال چموش میشود و به چرنده ای تبدیل میشود که راه های برای گریز میابد که هیچ کسی را توان فریبش نیست ، فریب که هیچ ، خود او فریب کاری میشود که به راحتی خود را نیز فریب میدهد ، اما چرنده شدن این از خطاهای خود ماست ، ادامه نی دهم ./ : بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار / که با وجود تو کس نشنود ز من که منم .

حرف هایمان از جنس غریبی است ، نمیدانم سر این پاییز چیست ، اما تنها دوست دارم که این پاییز بگذرد و وارد زمستان شوم ، زمستانی که بشود در آن تنفس هم نکرد ، همه آن برف باشد و سرما ، سوز باشد و اشک هایی از سوز سرما ، نه سری باشد و نه مسروری ، همه به فکر بهار باشیم ، بهاری که از زمستانمان حاصل شود که زمستانمان در این ایام پاییز رقم خواهد خورد ، وجود ما سراسر پرده است و پرده هایی که هرکدام را کنار میزنی دنیا و راه ها و پرده های بیشتری را میگشاید  تنها میتوان گفت : آدمی مخفی است در زیر زبان /این زبان پرده است بر درگاه جان .

والسلام ./



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

مرنجانم دلم را ای دوست .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

بهای وصل

سلام

گاهی حرف هایی هستند که گلو را میفشارند ، نه از جنس بغض  و نه از جنس فکر و نه از جنس دل ، در این چند راهی گیر کرده اند ، برای خودم هم این حرفا تا مدتی کم ارزش و اگر بخواهم نامی بر آنها بگذارم ، همان تعریف نشده ریاضیاتی است ، هیچ گاه گمان هم نمیکردم که روزی اینگونه آزار داده شوم ، ایکاش بشود حرف هایم را بزنم ، حرف هایم را بدون هیچ مکثی بگویم ، اینگونه زیستن تا کنون آرامم آزارم نمیداد ، مکث ها آزارم میدهند ، برای هر مکث دریایی را میسازم بعد از توقف ، دریایی از هر جنسی ، خیال ، حرف های تکراری ، دریایی از خاطرات و شایدم دریایی از اشک ها ...

این مکث ها از پا درم خواهند  آورده اند ، توان نوشتن را صلب کرده است ، درد کتف همراهیم میکند ...

شانه های افتاده نمادی از خاطرات است و آنها را از افتادگی نجات نخواهم داد مگر با دستان تو

بهای وصل تو گر جان بود خریدارم

والسلام


موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

مس !!

جنس این حرفا متفاوت است

جنس این حرف ها از معمولی هایشان نیست و بر گفتنشان هم تردید دارم


متفاوت است امشب البته تفاوتش در جنس است ، جنس حرف ها و رنگ هایم متفاوت است ، تمام خاطراتم مرور میشوند ، خاطراتی را که باید فراموش میکردم و آرام آرام از کنار آنها عبور کنم همچون همیشه ، و تنها خاکستریشان بیشتر نماند ، اما امشب تمام خاطراتم در حال مرورند ، گاهی خنده و گاهی تعجب از خریت های زمان هایی که گذشت و تعجبی بیشتر به این سبب که اینها چگونه بنیادی را نابود نکرده است و تلخی هایی از جنس شوری های اشک و ماندن در کنار رودخانه خاطرات . گویا امشب فضایی که میبینم همه سفیدی است و جز سفیدی هیچ رنگی در آن هویدا نیست جز رنگی موهای پریشان زمان ، گیسوانش را از هم گسسته و میخواهد انتقامش را از این سفیدی های ذهنم که تنها امیدم برای مقابله با سیاهی ها است بگیرد ، سرنوشت خوبی است یا نه ، نمیدانم.


یاد هایی آزارم میدهد ، یادهایی که شاید هنوز یادشان را لمس نکردم و شایدم لمس نکنم ولی این درک از کجاست ، نمیدانم اما تاکنون هیچ چیز را بی لمس درک نکرده ام و رعب این دارم که این درک باعث لمس شود که درک هایی را به دنبال داشته باشد که نه قرار باشد و نه فرار و تنها سوختن در آفتاب سوزان کویر خیالاتی را همراه داشته باشد که ذهن را نیز با بادهایش کویری کند اساسی ، این کویر آبادی دارد یا نه دیگر در دستان من و تو نیست و تنها این را میدانم که اگر کویر هم باشم حسین مانندی هست که آبادش کند همچون نینوا ، اما حسین  برای ما زمانی میگذارد که بیاید و درختی بکارد ، قطعا.


تبهر ، زیرکی و رندی چاره کار حرف هایی نیست که در سکوت شب زده میشود ، سکوت شب و کوچه های خالی فکر از هم جدانشدنی است ، در کوچه هایی که قدم میزنم دستانم میلرزد و گاهی هم میایستم و اطراف را مینگرم که کجاست این منتقم پریشان ؟ کجاست این آدمک سخت ، به به منزل گاه که میرسم میبنم قطره قطره آب است که از سقف پایین می آید نه به آرامی ، بی تاب است برای رسیدن به خاک ، سقف خاطراتم بارانی است ، اما چشمان بارانی نیست اما نمیدانم این باران از کجا آمده است که اینگونه تمام سقف را آشوب کرده.


راه های زمانه باریکند و بسیار و از همه بدتر راه های زمان ، که عبوری از آن نیست و پر است از چاله هایی که عبوری از آنها نبوده و یا بوده است و چالاک و سبک به گونه ای که آخر مسیر را دیده است ، عبوریده ، حرف هایم هم عوض شده اند ، مثل همیشه نیست که گاهی خودم هم نفهم از کجا آمد و از کجا رفت و به کجا ختم شد ، آری از نشانه های عاقل شدن دیوانگان همین درک کردن است البته درک کردن خود ، اما از درک کردن دیگران همچنان عاجزیم ، میدانی چرا ، چرا که اکر بخواهیم آنها را درک کنیم بازهم از دسته دیوانگانیم !


آرام جان ، همان حرف هایی است که مولوی در سوگ شمس میزند ، شمسی که برایش نه استاد بود نه فاضل و نه شاگرد ، برایش محبوبی بود که راه را میدانست یا شایدم راه را رفته بود و بازگشتی داشته برای همراه کردن دیگری با خود و چه بسیار هم تلاش کرده برای بازگشتن از راه اما دید نمیشود و همگان تاب این راه و همراهی را ندارند ، یاد دارم نوشتم که کسانی میروند و پشت سرشان را نگاهی هم نمیکنند که ببیند کسانی هم هستند که با جامی از می آن دور ایستاده اند و منتظر ، حالا میفهمم که شمس خواست ببرد ولی شاید مولوی از جنسش نبود و یا شایدم اورا به گونه ای وارد راه کرد که ما هم متوجه نشدیم ، اما اگر مولوی رفت شعرهایش از رنج هایش میگوید ، حرف هایی که هر کدام برای خود محیایی است ، زنده کننده است و مینشاند و برخاستن است  و به راه می اندازد ، مردگان و افتادگان و نشستگان و ایستادگان را . . .

 

والسلام./


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان