سلامی چو بوی خوش آشنایی

امروز بر آنم بگویم از روزها و حرف هایش

رویای صادقه  یکی از دوستان باعث شد که دکمه ها را بفشارم و بنویسم از روزگار

خواب دیدن که من مرده ام و در حال برگزاری مراسم خاکسپاری هستند که بعد از آنکه مراسم تمام میشود و من به جایگاه اولیه خودم بازمیگردم ناگهان اطراف قبر آتش گرفته و صدای مهیبی هم به همراه دارد و یکی از بستگان هم که در حال گریه کردن است آتش میگیرد

خواب عجیبی است و البته بسیار پند آموز و حقیقت را بگویم ستون های بدن و روحم را لرزاند و اندکی به خود آمدم که بله بنگر در کجای کاریم

بنگر در کدامین وادی قدم گذاشته ای و در چه حالی! به احوالاتت رسیدگی کن و بفهم وضعیت کنونی خویش را که در چند قدمی یار هستی یا بهتر بگویم چند قدم به سوی یار قدم گذاشته ای !

ناگهان همان شعری که آن را در بسیاری از محافل نقل میکنم به خاطرم آمد که آیا واقعا در مضمون شعر صادق هستم یا نه !

حقیقتا این حال روز همه ماست

خدا در زندگی ما بسیار غریب است از خیلی ها غریب تر

خدا دیگر آن دوست همراه همیشگی نیست ، او همراه ماست ولی ما همراه او نیستیم

شاید برخی ها حرف را قبول نداشته باشند ولی اندکی در جامعه خویش تامل کنیم میبینم وضع چگونه است وهیچ یک از ما قدمی برای بهبود بر نمیداریم و نشسته ایم و منتظر کسی که جامعه را اصلاح کند و البته خودمان نیز با جامعه همراه میشویم وبعد خود را یار و رفیق موعود مینامیم ولی باید بدانیم که سرورمان ، مولایمان ، امیدمان ، شاید نگاهی هم به ما نیانداز . شاید گفتم که شاید یکی از یاران بخواند

بنگریم و بفهمیم

بشنویم و بفهمیم

بگوییم و بفهمیم

و بفهمیم . . .

و به یاد داشته باشیم که در جامعه ناسالم نباید انتظار داشت سالم ها تربیت شوند 


والسلام ./