هوای نوشتن حاکم است و قلم را میلی به حرکت نیست ، زمین افتاده است و دست و پایی شکسته سهم او شده است ، مدام در تلاش است برای برخواستن اما فشاری است که میل برخواستن را خفه میکند و توانش را بریده و توان برخواستن را نیز ندارد و تکیه بر افکار و وهم های خود ، عالمی جدید را برای زیستن ساخته و در آن هوایی بسان هوایی به وصف خنکای نسیم پر خبر حاکم کرده است ، دل را پادشاه خوییش کرده است و به خیال خود در تابعیت از او حکم میراند ، اما بی محابا و بی ترسی به دور از کلامی یا حاکمی ، دنیایی پر از نسیم های در شعر های حاکمان واقعی و خیالی و دست در گیسوانی بی ترس از نگاهی و دست در دست بی رعبی از بزرگی ، دنیایی وهم انگیز به نام عشق !
وحش عشق را نمیتوان رام کرد ، اما میتوان آن را برای همیشه در گوری به وسعت عالم دفن کرد ، عجیب هم نیست ، گاهی گذری بر قبرستانی ،میتوان در وسعت شخصی ، گاهی عالمی را دید که آرام کرفته است و گاه نیز میتوان گوری را دید به وسعت قبرستانی اما در عالم بهره ای به قدر گندمی ندیده و نبرده است و شاید سال ها در وادی عشق نیز کو وصالش گوش هایی را کر کرده باشد اما در میان آن هیاهو ها ، صدایی ریز و سوزی عجیب میوزد...
میلی نیست ...
 والسلام!