جنس این حرفا متفاوت است

جنس این حرف ها از معمولی هایشان نیست و بر گفتنشان هم تردید دارم


متفاوت است امشب البته تفاوتش در جنس است ، جنس حرف ها و رنگ هایم متفاوت است ، تمام خاطراتم مرور میشوند ، خاطراتی را که باید فراموش میکردم و آرام آرام از کنار آنها عبور کنم همچون همیشه ، و تنها خاکستریشان بیشتر نماند ، اما امشب تمام خاطراتم در حال مرورند ، گاهی خنده و گاهی تعجب از خریت های زمان هایی که گذشت و تعجبی بیشتر به این سبب که اینها چگونه بنیادی را نابود نکرده است و تلخی هایی از جنس شوری های اشک و ماندن در کنار رودخانه خاطرات . گویا امشب فضایی که میبینم همه سفیدی است و جز سفیدی هیچ رنگی در آن هویدا نیست جز رنگی موهای پریشان زمان ، گیسوانش را از هم گسسته و میخواهد انتقامش را از این سفیدی های ذهنم که تنها امیدم برای مقابله با سیاهی ها است بگیرد ، سرنوشت خوبی است یا نه ، نمیدانم.


یاد هایی آزارم میدهد ، یادهایی که شاید هنوز یادشان را لمس نکردم و شایدم لمس نکنم ولی این درک از کجاست ، نمیدانم اما تاکنون هیچ چیز را بی لمس درک نکرده ام و رعب این دارم که این درک باعث لمس شود که درک هایی را به دنبال داشته باشد که نه قرار باشد و نه فرار و تنها سوختن در آفتاب سوزان کویر خیالاتی را همراه داشته باشد که ذهن را نیز با بادهایش کویری کند اساسی ، این کویر آبادی دارد یا نه دیگر در دستان من و تو نیست و تنها این را میدانم که اگر کویر هم باشم حسین مانندی هست که آبادش کند همچون نینوا ، اما حسین  برای ما زمانی میگذارد که بیاید و درختی بکارد ، قطعا.


تبهر ، زیرکی و رندی چاره کار حرف هایی نیست که در سکوت شب زده میشود ، سکوت شب و کوچه های خالی فکر از هم جدانشدنی است ، در کوچه هایی که قدم میزنم دستانم میلرزد و گاهی هم میایستم و اطراف را مینگرم که کجاست این منتقم پریشان ؟ کجاست این آدمک سخت ، به به منزل گاه که میرسم میبنم قطره قطره آب است که از سقف پایین می آید نه به آرامی ، بی تاب است برای رسیدن به خاک ، سقف خاطراتم بارانی است ، اما چشمان بارانی نیست اما نمیدانم این باران از کجا آمده است که اینگونه تمام سقف را آشوب کرده.


راه های زمانه باریکند و بسیار و از همه بدتر راه های زمان ، که عبوری از آن نیست و پر است از چاله هایی که عبوری از آنها نبوده و یا بوده است و چالاک و سبک به گونه ای که آخر مسیر را دیده است ، عبوریده ، حرف هایم هم عوض شده اند ، مثل همیشه نیست که گاهی خودم هم نفهم از کجا آمد و از کجا رفت و به کجا ختم شد ، آری از نشانه های عاقل شدن دیوانگان همین درک کردن است البته درک کردن خود ، اما از درک کردن دیگران همچنان عاجزیم ، میدانی چرا ، چرا که اکر بخواهیم آنها را درک کنیم بازهم از دسته دیوانگانیم !


آرام جان ، همان حرف هایی است که مولوی در سوگ شمس میزند ، شمسی که برایش نه استاد بود نه فاضل و نه شاگرد ، برایش محبوبی بود که راه را میدانست یا شایدم راه را رفته بود و بازگشتی داشته برای همراه کردن دیگری با خود و چه بسیار هم تلاش کرده برای بازگشتن از راه اما دید نمیشود و همگان تاب این راه و همراهی را ندارند ، یاد دارم نوشتم که کسانی میروند و پشت سرشان را نگاهی هم نمیکنند که ببیند کسانی هم هستند که با جامی از می آن دور ایستاده اند و منتظر ، حالا میفهمم که شمس خواست ببرد ولی شاید مولوی از جنسش نبود و یا شایدم اورا به گونه ای وارد راه کرد که ما هم متوجه نشدیم ، اما اگر مولوی رفت شعرهایش از رنج هایش میگوید ، حرف هایی که هر کدام برای خود محیایی است ، زنده کننده است و مینشاند و برخاستن است  و به راه می اندازد ، مردگان و افتادگان و نشستگان و ایستادگان را . . .

 

والسلام./