اعتماد به خدا کوه هارا کوچکتر نمیکند بلکه صعودمان را راحت تر میکند.

۶۵ مطلب توسط « میلاد روان» ثبت شده است

مرنجانم دلم را ای دوست .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

تفکری جدید


به نام خدا

جنگ تفکر ها در محیط اطرافمان عجیب آزار دهنده است ، همه به دنبال برتری تفکری خود و غلبه بر تفکر دیگری هستیم و غافل از آن که وقتی بگذاریم و بین این تفکرها به آرامش غلبه کنیم و یا بر ما غلبه شود ، روزگار نوین روزگاری نیست که بتوان به راحتی و با خیالس ساده از آن عبور کرد ، هر رفتار ما کنشی است که هم واکنش دارد و هم خود واکنشی است از نسل بعد ، و بسیارند کسانی که توانایی این را دارند که از خود کنشی نشان دهند مستقل که نه تحت تاثیر کنش های قبل از خود باشد و نه کنشش تحت تاثیر واکنش های دیگران ، اما آیا ما این توانایی را داریم ؟ ، عجیب است که شاید رفتار های خود را مقطعی بدانیم و بگوییم که خواهد گذشت ، اما همین خواهد گذشت های ماست که تبر بر اسلام و جامعه زده است ، و ما اکنون از جامعه مینالیم چرا که آنها گفتند که خواهد گذشت و شاید هم بعد از ما از جامعه و اسلام بنالند که نالیدنی از همان جنس خواهد گذشت های امروز ما ، برای بسیاری این حرف مزاحی است که تنها با آن پرده از دهان بر میدارند که دنیا بر اساس امواج تفکر است که در گذر است و الا غیر .

دیکتاتوری در مغز ما حاکم است و خود نیز نمیخواهیم آن را از تخت بر اندازیم چرا که هر چه فرمان میدهد همه بر اساس همان خوراک های نجس فکری ماست ، واقع بینانه بگویم ، کلمه ای بهتر از نجس نیافتم برای این نوع خوراک ها ، فرمان ها  برای راحتی نفس است به هر قیمتی و تبادل با لذت با هرقیمتی و با توجیه های زیبای فکر ، توجیه هایی که سرآمدشان ظاهر ماست و ما هیچ مصداقی برای مقابله با او نداریم ، چرا که فکر را در توجیه کردن یار بی بدیل همان دیکتاتور کرده ایم که هردو برای بقای خود در حال تلاشند ، گاهی هم که تخت آنها را دل به لرزه در میاورد ، آنها چون درختان با ریشه ، ریشه خود را محکمتر میکنند و ساقه خود را کلفت تر که تبر دیدگان و گفته ها با رهبری دل آنها را قطع نکند اما این را باید دانست که هیچ درختی به وجود نمیاد مگر آنکه قبل از آن تبری برای قطع کردنش وجود نداشته باشد و یا ساخته نشده باشد ، این خود ، ترس و لرزی است به جهت لرزیدن و قطع شدن ، اما توانایی این دیکتاتور را در این میتوان دید که به چشم و گوش و لامسه قدرت کافی برای تبعیت از دل نمیدهد و این دل است که همچون رهبری که دوستدار عقل است تنها در جایگاه خود مینشیند .

روزگاری با عنوان روزگار حال همواره سازنده روزگاری با عنوان روزهای آینده است  ، نمیتوان گفت که زمان را از اکنون محاسبه کرد و به گذشته آن کاری نداشته باشیم اما توانایی این را داریم که کنش هایی را یا امواجی را منتشر کنیم که واکنش هایی آنها در آینده برای ما در طرف دیگر واکنشی معکوس داشته باشد و از زیبایی هایی که به سبب کنش های کنونی ما ایحاد خواهد شد ، کنش هایی بهتر ، زیباتر و از همه مهتر تحت تاثیر کنش های ما منتشر شود که اگر این گونه شد ، زیبایی را به رقم خواهد آورد که شاید رهبری این زیبایی در توان ما نباشد و مجبور به رهبری همان کسی باشیم که سال هاست نقش همان دل را ، در تنهایی دارد ، اما این دل توان راه رفتن دارد و گریستن و چه بسیار هم به جهت موج های ما گریه هایی از جنس خون را لمس کرده است .

توان تولیدکنندگی موج در ذهن ما بسیار بالاست و از همه مهم  تر بر سازه ای قرار گرفته است که برای دیدن ارتفاع آن مجبوریم بر خلاف میل به آسمان بنگریم و بنگریم ، اما مشکل در جنس موج است ، جنس های که هست همه قجری است و این مسبب همان خون هایی است که دل را رنگین میکند و عجیب میسازد کنش هایی که سال ها بعد به سبب امواج کنونی واکنش هایی  را به شباهت فاجعه  ، کلمات اگر درک کنیم میفهمیم فاجعه چیست ، درکی از جنس کلمات مانند تشنه ، سیر ، گرسنه ، استسقاء و ... !

اما برای تحقق خوبی ها چه باید کرد ؟ ، تنها ه این سوال فکر کردن و درک کردن فهمی که در عمق آن خفته است میتواند دنیا وجود آدمی را به لرزه در آورد ، ماحصل کنونی ما تا این سن چه بوده است ؟ ، در کجای اهدافمان قرار گرفته ایم ؟ ، از این بحث سوالات لب ها را آغشته به رنگ دل میکند ، چشم ها را یار اشک میکند و فکر ها را یار عقل و عقل را یار منبع عظیمی از جواب ها و سوال ها وفکر ها میکند !

والسلام

موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

بهای وصل

سلام

گاهی حرف هایی هستند که گلو را میفشارند ، نه از جنس بغض  و نه از جنس فکر و نه از جنس دل ، در این چند راهی گیر کرده اند ، برای خودم هم این حرفا تا مدتی کم ارزش و اگر بخواهم نامی بر آنها بگذارم ، همان تعریف نشده ریاضیاتی است ، هیچ گاه گمان هم نمیکردم که روزی اینگونه آزار داده شوم ، ایکاش بشود حرف هایم را بزنم ، حرف هایم را بدون هیچ مکثی بگویم ، اینگونه زیستن تا کنون آرامم آزارم نمیداد ، مکث ها آزارم میدهند ، برای هر مکث دریایی را میسازم بعد از توقف ، دریایی از هر جنسی ، خیال ، حرف های تکراری ، دریایی از خاطرات و شایدم دریایی از اشک ها ...

این مکث ها از پا درم خواهند  آورده اند ، توان نوشتن را صلب کرده است ، درد کتف همراهیم میکند ...

شانه های افتاده نمادی از خاطرات است و آنها را از افتادگی نجات نخواهم داد مگر با دستان تو

بهای وصل تو گر جان بود خریدارم

والسلام


موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

مس !!

جنس این حرفا متفاوت است

جنس این حرف ها از معمولی هایشان نیست و بر گفتنشان هم تردید دارم


متفاوت است امشب البته تفاوتش در جنس است ، جنس حرف ها و رنگ هایم متفاوت است ، تمام خاطراتم مرور میشوند ، خاطراتی را که باید فراموش میکردم و آرام آرام از کنار آنها عبور کنم همچون همیشه ، و تنها خاکستریشان بیشتر نماند ، اما امشب تمام خاطراتم در حال مرورند ، گاهی خنده و گاهی تعجب از خریت های زمان هایی که گذشت و تعجبی بیشتر به این سبب که اینها چگونه بنیادی را نابود نکرده است و تلخی هایی از جنس شوری های اشک و ماندن در کنار رودخانه خاطرات . گویا امشب فضایی که میبینم همه سفیدی است و جز سفیدی هیچ رنگی در آن هویدا نیست جز رنگی موهای پریشان زمان ، گیسوانش را از هم گسسته و میخواهد انتقامش را از این سفیدی های ذهنم که تنها امیدم برای مقابله با سیاهی ها است بگیرد ، سرنوشت خوبی است یا نه ، نمیدانم.


یاد هایی آزارم میدهد ، یادهایی که شاید هنوز یادشان را لمس نکردم و شایدم لمس نکنم ولی این درک از کجاست ، نمیدانم اما تاکنون هیچ چیز را بی لمس درک نکرده ام و رعب این دارم که این درک باعث لمس شود که درک هایی را به دنبال داشته باشد که نه قرار باشد و نه فرار و تنها سوختن در آفتاب سوزان کویر خیالاتی را همراه داشته باشد که ذهن را نیز با بادهایش کویری کند اساسی ، این کویر آبادی دارد یا نه دیگر در دستان من و تو نیست و تنها این را میدانم که اگر کویر هم باشم حسین مانندی هست که آبادش کند همچون نینوا ، اما حسین  برای ما زمانی میگذارد که بیاید و درختی بکارد ، قطعا.


تبهر ، زیرکی و رندی چاره کار حرف هایی نیست که در سکوت شب زده میشود ، سکوت شب و کوچه های خالی فکر از هم جدانشدنی است ، در کوچه هایی که قدم میزنم دستانم میلرزد و گاهی هم میایستم و اطراف را مینگرم که کجاست این منتقم پریشان ؟ کجاست این آدمک سخت ، به به منزل گاه که میرسم میبنم قطره قطره آب است که از سقف پایین می آید نه به آرامی ، بی تاب است برای رسیدن به خاک ، سقف خاطراتم بارانی است ، اما چشمان بارانی نیست اما نمیدانم این باران از کجا آمده است که اینگونه تمام سقف را آشوب کرده.


راه های زمانه باریکند و بسیار و از همه بدتر راه های زمان ، که عبوری از آن نیست و پر است از چاله هایی که عبوری از آنها نبوده و یا بوده است و چالاک و سبک به گونه ای که آخر مسیر را دیده است ، عبوریده ، حرف هایم هم عوض شده اند ، مثل همیشه نیست که گاهی خودم هم نفهم از کجا آمد و از کجا رفت و به کجا ختم شد ، آری از نشانه های عاقل شدن دیوانگان همین درک کردن است البته درک کردن خود ، اما از درک کردن دیگران همچنان عاجزیم ، میدانی چرا ، چرا که اکر بخواهیم آنها را درک کنیم بازهم از دسته دیوانگانیم !


آرام جان ، همان حرف هایی است که مولوی در سوگ شمس میزند ، شمسی که برایش نه استاد بود نه فاضل و نه شاگرد ، برایش محبوبی بود که راه را میدانست یا شایدم راه را رفته بود و بازگشتی داشته برای همراه کردن دیگری با خود و چه بسیار هم تلاش کرده برای بازگشتن از راه اما دید نمیشود و همگان تاب این راه و همراهی را ندارند ، یاد دارم نوشتم که کسانی میروند و پشت سرشان را نگاهی هم نمیکنند که ببیند کسانی هم هستند که با جامی از می آن دور ایستاده اند و منتظر ، حالا میفهمم که شمس خواست ببرد ولی شاید مولوی از جنسش نبود و یا شایدم اورا به گونه ای وارد راه کرد که ما هم متوجه نشدیم ، اما اگر مولوی رفت شعرهایش از رنج هایش میگوید ، حرف هایی که هر کدام برای خود محیایی است ، زنده کننده است و مینشاند و برخاستن است  و به راه می اندازد ، مردگان و افتادگان و نشستگان و ایستادگان را . . .

 

والسلام./


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

مکن ای صبح طلوع


به نام خدا

بسیار دوس داشتنم این مطلب را شب ششم بنویسم و آن را در شب های آینده مدام بروز رسانی کنم و حرف هایم را بزنم اما دهه اول کاملا متفاوت بود نسبت به سال های قبلم ، اگر بخواهم به سنت فصل های زندگی بگویم ، در بهار دوم زندگانی ، در اولین روزهای آن ، مشخص شد که مسیر هیات رفتن و هیات ماندن نتفاوت است ، شاید هیچ گاه در چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم اما این شرایط در ظاهر هیچ تغییری در وجود و زندگانی من ایجاد نمیکرد ولی در قالب پنهان بسیار متفاوت بود و عجیب ، هیچ گاه نشده بود که در جایگاه خادم امام ایفای نقش کنم اما این علم و داستان هایش سر درازی دارد ، اما اگر بخواهم در یک کلام بگویم ، ایکاش این تاریکی امشب ادامه داشته باشد تا . . .

از هرجهتی بگویم ، هیچ جایگاهی نخواهد یافت حرف ها ، نه در جهت احساس و نه در جهت عقل ، در هیچ کدام ، جهتی دارا نخواهد بود ، به نقل از استادی : تنها دعای سلامتی امام زمان رو بخون و روضه نخون ، روضه شب عاشورا نابودت میکنه ، حقیقت را میکفت اما ما که خواندیم و شنیدیم ولی اتفاقی نیافتاد ، ما که روضه نخواندیم ، از دهانمان ، مهلا مهلا یابن الزهرا را میچکید اما دل در آن سوی کربلا بود و عقل در سوی دیگر کربلا ، این تنها زبان ما یود که مهلاٌ مهلا میگوید

اشک هایمان  برای رهایی از مشکلات است و رهایی از گرفتاری ها  و در آن خبری از علی اکبر و کینه ها نیست ، هیچ خبری نیست ، تلاشی بی فایده است اکر به دنبال آن باشیم .

حرف هایم همه پاره پاره اند ، چرا که حرفی نیست و زبانی نیست و قلمی نیست که بگوید و نخواهد گفت قطعا ...

والسلام ./

موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد روان

فصل های زندگی - زمستان

به نام خدا

بعد از اینکه شروع به نوشتن بحثی با عنوان فصل های زندگی کردم و تقسیم این بیست سال از زندگی متعادلم به چهار فصل که هر فصل پنج سال بود ، اتفاقات جالبی در بهار دوم افتاد و باعث شد که اندکی ذهنم از خاطرات زمستان فاصله بگیرد و این اندک بسیار عظیم  بود ، بهار ها به زمستان خویش  مدیونن .

اما به زمستان رسیدیم ، فصلی که بسیار مورد علاقه است از جانب بسیاری از ما جوانها ، فصل زمستان را برای خود یک فصل راحت و زیبا میدانیم و اهمیتی هم نمیدهیم ،چرا که به خیال خود بهار آتی همچون بهار اول است و همه  چیز برقراراست و پایدار ، روزهای زمستان حرف هایی از جنس دونفر و از جنس قدم های باهم بودن ندارد ، به خیال خود بهارمان ، بهاری است زیبا اما اینگونه نیست ، زمستان فصل غم است ، سرمای زمستان از جنس غم و اندوه است  ، هوای زمستان ، هوایی از جنس حصل است نه هوس ، باید در زمستان به دست آورد نه هوایش را با هوایی معامله کنیم که تنها وعده باران بدهد ، باید با باران معامله کرد نه با هوس باران!

نمیدانم از خاص زمستان بگویم یا از زمستان خویش ، هرکدام جذابیت های خاص خود را دارد و زیبایی های خاص خویش ، البته قطعا برای من زیباست و البته برای من گاهی تلخ تر از پشیمانی هایی بعد از عیش و شراب ولی این تلخی ها نیز گاهی برایم شیرینی را همراه میدارد در حد همراهی خدا و عشق .

وجود ما در زمستان همواره ردی دارد ، از سرمای کوه ها ، باران های باریده و یخ های ایجاد شده از برف و بوران و گاهی هم بهمن ها و گاهی نیز چاله ها و در این میان چاه هایی طویل از وجود ما ولی در وجود ما . همه این ها گاهی هوایی را میسازد از جنس سکوت و فریاد هایی از لاک و خانه خود و نشستن و فکر کردن و ، گاهی هم هوایی را میسازد از جنس غم هایی که برای خود دنیایی دارند ، غم های از هر جنس اما غم های زمستان از جنس همان نمکی است  که بر روی یخ ها میپاشند که یخ وجودمان را به کمک آفتاب ضعیف زمستان مشخص کند و نویدی دهد از جنس آفتابی از جنس خوبی.

در این میان همه چیز زمستان را فقط چاله هاست که زیبا میکند، چاله هایی که پر شده اند از آب و برف و ما از آنها که بی خبریم ، هیچ ، بلکه از نوع چاله یا چاه بودن آنها نیز بی خبریم ، قدم که میزنیم ناگهان  خود را در چاله ای میبینی که راه گریزی نیست جز کم شدن ارتفاع چاله که یا ارتفاع آن کم میشود یا قد وجودی ما ، قانون زیبایی است که چاه بعدی عمیق تر است و مدام خود را در چاه هایی میبنی که نقش و نگارآنها گاهی از ارتفاع آنها وحشتناک تر است اما دیواره چاه ها رابا فکر هایی خود که نقاشی میکنی زیباییش در حدی میشود که خود توانایی دل کندن از آن را نداری و در این چاه ها آدم هایی را میبینیم که دیوانه وار به اطراف خویش مینگرند و میل به بالارفتن ندارد . اما در این بیم هر مقداری که ارتفاع چاه را کم میکنیم و قد خود  را بیشتر ، باز فایده ای ندارد و اینجاست که باید صدایمان را از حنجره خود آزاد کنیم وقطعا  یکی خواهد آمد که ما را از چاه بیرون می آورد و در راه ، خبر از چاه هایی بدهد که خطر نابودی وجود دارد و ما تسلیم آنها نخواهیم شد اگر خود تمایلی به چاه ها نداشته باشیم ،  در بین راه نیز گاهی جامه سکوت چاه ها را بر میدارد و چاه ها و ما فی آن را نمایش میدهد اما در بین خودمان گاهی دچار تردید میشویم واز آن نجات دهنده خود فاصله میگیرم و تنها به چاهی مینگییرم که اگر راهنمایی فرستاده نمیشد قطعا در آن بودیم.

اما در این میان افرادی هم هستن که قبل از ورود چاله ها شخصی از زمستان قبل یافت میشود دستشان را میگیرد و مانع ورود آنها به چاه ها میشود ، و گاهی نیز بعضی ها از زمستان اولشان به گونه ای خارج میشوند که نهر هایشان پرآب و رودخانه هایشان زیبا و دلربا و سد های وجود آنها نیز در حال سرریز کردن و کوه های آنها پربرف و سفیدی وجودشان در راس وجودشان هویدا است اما گاهی هم هوس را معامله میکنیم و بر سر چاهی مجذوب میشویم.

زمستان وجودی ما باید ترکیبی ار خدا باشد و اسلام ، هردوباهم یکی هستن چرا که عرش آسمانی به اسلام هستند و لاغیر.

زمستان یعنی باران فکر و فکر و فکر و هیچ چیزی نیز شرایط را عوض نمیکند مگر باران  ، از قطره های آب آسمان برای پاکیزگی باید استفاده کنیم و در کنار آن نیز باید ذخیره ای برای بهار.

دوستان من از بهترین اتفاقات زمستان بود که رعدی در آسمان آنها را نمایان کرد و مشخص .

بهارمان سبز و سرشار از عشق

والسلام

موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد روان

فصل های زندگی - پاییز

سلام

پاییز یعنی سکوت ، سن یازده تا پانزده سالگی را به خوبی میتوانم پاییز بنامم چرا که هرآنچه که برای زمستان اتفاق میافتد از پاییز آشکار است اما گاهی ، شاید پاییر تولد صداهایی است که در زمستان باید برای ما آشنا باشد چرا که آشنایی با آنها در زمستان شاید سخت باشد و سخت تر . پاییز تولد عطش است ، پایز تولد مفهوم تشنگی است که زمستان بر خلاف فصل سردش ، فصل سوختن است ، باید تشنگی را در پاییز آموخت که بتوانیم درک کنیم رفع تشنگی را در زمستان .

وقتی نهالی باشیم که هنور در خاک جا نگرفته ایم باید به دنبال نهال هایی بود که همراه با ما در زمستان آب بیاشامند و در زمستان در حوالی آنها  در خاک جا بگیریم و همراه با آنها آب بنوشیم و همراه با آنها منطقه ای بیافرینیم که بدون ما نهالستان که هیچ بلکه خاک توان زیستن نداشته باشد ، گاهی هم خاک بی انصاف است و آزادی را از ما میگیرد اما مفهوم آزادی در بهار است که معنای خود را به رخ نهالستان میکشد ، نهال هایمان در پاییز است که رشد میکند و میوه خود  معین ، در پاییز است که ما باید ریشه خود را بشناسیم و ببینم در کدام سو ما آماده قرار گرفتن در خاک میشویم اما بگویم  محلی که در آماده میوشیم ممکن است هیچ گاه آن محل نباشد که قرار است در آن قرار بگیریم ؛ راحت تر بگویم که خود نیز متوجه بشوم معنی خاک چیست ؟، اگر چه خاک را باید در زمستان شناخت اما خاکی که ما قرار است به عنوان نهال در آن قرار بگیریم آن خاکی نیست که درختانی را در آن قرار میدهند که فصل به فصل برگ هایشان میرزد و خشک میشوند و دوباره زندگی میکنند ،نهال ما برگ هایش نمیریزد ، نهال ما شاخه هایش نمیشکند و نهال ما بازگشت پذیر است اما هرس کردنی نیست ، نهال ما می اندازد اما برگی را نه و حتی نهال دیگری را نه ، بلکه می اندازد خداوندی را ، دفع میکند انسانیت را  ، دفع میکند وجودیت را ، نهال را باید در پاییز شناخت ، چرا که فرصتی برای شناختش در پاییز دیگر وجود ندارد و شناخت نیز مختص فصل دیگری نیست ، در پاییز بعدی باید درخت ما ، نهال دیگری را به شناختن وادار کند ، نهال که در خاک قرار گرفت  مگر رعدی صورت بگیرد که بتواند،فصل شناختن و فصل پرورشش  در خاک را باهم یکی کند ، اگر رعدی به وادی پست بیاید و شاید در میان این همه نهال ، نهال ما را ، وشاید هم تداخلی صورت بگیرد و آن ها را که خود را (نهال) خوب شناختند بزند . پاییز است دیگر ، حتی از بهار هم خنده آور تر است .

شاید پاییز بهتر بود که بعد از زمستان باشد و برای ما زود ، اما اینجاست که باید دقیقا شناخت که چه کسی ما را به نهال شناسی میکشاند ، همه چیز از این پاییز است ، هرآنچه میکشیم و هر آنچه که از زمستان در جوی های آب میگذرد ، هر انچه که ما در زمستان و بهار بعد میبینیم از پاییز میبینیم همه و همه از این است .

گاهی هم میشود ابری بیاید ولی  بارانی نداشته باشد  ولی سرشار است از ریزش ، نه ریزش آب ، بلکه ریزش حرکت ، ریزش سکوت ، ریزش احساس  و ریزش هزاران چیز دیگر ، در این وادی ، در لباس ، در دست ، در پا ، در چشم ،و خطرناک تر در زبان .

پاییز تناقض هایی هم دارد ، سوزهایی سرد که خیال میکنی اکنون است که ساقه باریک وجودی ما را نصف کند و اما در فکر امیدوار به ریشه ایم و سوزهایی گرم که میگویی وای بر من که نهالم را درخاک نگذاشتم وتابستانی داغ پیش رو ست اما در فکر، ناامید از زمستان ، اما تمام این سوزها تنها برای فکر است و لاغیر ، فکرهایی که عجیب  یادآور کودکی های تابستان گونه است که اگر جوابی نباشد برای آنها ، به تغییرات عجیب هوایی زمستان تبدیل خواهد شد .

اما اگر پاییز گذشت خوب است که شاید دمیدنی دوباره در راه باشد برای شناختن نهال در اوایل زمستان ، اما باید چتری را همراه خود داشت که قطعا باران های زمستان برای نهالی غریبه سخت و گاهی عذاب آور و خشک کننده است.

خودمانی بگویم : چیز دیگه ای ندارم که اضافه کنم ولی بگم که همه چیز یعنی پاییز و همه چیزتر یعنی زمستان .

 دوستان خود را بشناسیم ، همراه آنها باشیم و همراه آنها فکر کنیم و اگر دور شدند به دنبالشان برویم که شاید توان گفتن بعضی چیز ها را ندارند و هرگز  دوست اصلی را فراموش نکینم .

منتظر زمستانم باشید ، امیدوارم زیبا باشد

والسلام

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد روان

فصل های زندگی - تابستان

سلام

از دومین فصل از زندگی حرف میزنم ، این روزها در درخشانی به سر شد که درخشان نبود ، این روزها با شادی بود و مفهوم دوست در فضایی که شناختی نبود ولی در همان ساعات اول بر سر یک نیمکت مینشتیم ، نیمکت هایی که سرشار بود از صفا و صمیمیت و پاکی .

تابستان ، اگر چه همیشه آدمیان از گرمایش فراری هستند اما تابستان اول ما آدمیان پر است از گرماهای که قرار است و فراری در کار نیست ، جامه دریدنی وجود ندارد و حمام های آن گرما را ازبین نمیبرد و چه بسا که گرما را به سر حد کودکی برساند . بیشتر خاطرات این دوران مخصوص همان نیمکت ها و حرف هایی است که بود و نقاشی هایی که بر دیوار مدارس میکشیدند که هنری بود برای خود ، تغذیه های آن دوران نیز سر درازی دارد ، اما آن چیز هایی که در فکرهای ما هستند همان داستان هایی است که گاهی وسیله ای است برای تمسخر و گاهی هم وسیله ای برای نابودی همان فداکاری ها ، از این دوران بگویم باختی وجود ندارد همواره پیروزی است اما اگر باختی باشد واقعا باخت است ، باختی که میتواند ریشه ای را به گونه ای بخشکاند که که درخت زندگی او با این خشکی رشد کند و روزی به کنده ای تبدیل میشود که کم میشود آن را واقعا سبز کرد یا کلا برداشت.

حمام رفتن های اولین تابستان تنها به جهت آرامش اعصاب مادر است و تغییری وجود ندارد ، جیب های ما دروغ نمیگویند ، رفتار ها برای بدست آوردن است ، اما به دست آوردن دل ، حرف های ما از سر سادگی است و زیبایی ، و زیبایی آنها در بوی آنهاست ، بویی از جنس احساس ، خنک میشویم اما با پنکه ها و کولر ها ، گرممان میشود اما فقط با نور خورشید در زنگ های تفریح ، نهایت دروغ های ما دل دردی است که آن هم آخر شب همه فهمیده اند از جنس همان حرف هایی است که بوی خوبی میدهند ، دل درد های واقعی را به مادرمان میگویم اما دلیلش را نیز میگوییم ، و باز هم حرف های تکراری مادر که " چیز بدی بیرون نخوری" . نهایت اشک های ما از سر همان حرف ها و شوخی هایی است که میدیدیم و میشنیدیم ، معلم ها را میدیدیم اما فقط چهره های ساده و مهربان آنها اما خبری از او نداشتیم.

تابستان تکرار شدنی نیست ، همه چیز در پشت حرف هایی است که از دل می آیند و تنها گرمای خورشید است و اخم مادر که بر روی آنها تاثیر میگذارد .

امروزه اما ها پیچیده تر شده اند.

ایکاش آن اما های تابستان را درک میکردیم.

والسلام./

موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد روان

فصل های زندگی - بهار

سلام

4 مهر ، بیستمین سالروز تولد من و دقیقا 20 ساله میشوم ، همواره کلمه و عدد 20 یادآور خوبی ها و شادی هاست و کمتر میشود که این امر خلافش ثابت شود ولی خب گاهی هم میشود . من بیست ساله شدم ، بیست سال از عمرم گذشت ولی خب آیا واقعا بیست سال زندگی کرده ام ؟

نگاهی کردم بر این ایام ، کاغذهایی را که مرکب ، خنده یا اشک را بر آنها حک کرده را مرور کردم ولی خب زندگی یافتم پر پیچ و خم و کاهی هم خم های که تنها برای مدتی کوتاه شادی بوده و مسیری را نود درجه کج کرده است ، اینها قابل چشم پوشی نیستن ، کودکی همواره با خنده و گریه و شادی و غضب و قهر وعشق میگذرد و کمتر مجال فکر و کمتر راه در آن به وجود می آید ، ولی خب مجالش هم اگر باشد اکنون در خاطر نمانده و اگر بخواهم بفهمم به چه اندیشیده ام باید متنی را که مینوسم بارها بخوانم که متوجه شوم !

فصل اول زندگی من ، بهار بود ، همواره اولین بهار ما زیبایی خاصی دارد از زیبایی تن و چهره تا زیبایی و زیبایی های درونی ، دوران کودکی ما هیچ شباهتی به زندگی ما ندارد همانگونه که بهار خاص است ، خاص بودن مختص کودکی است ،  از بدی های کودکی چیزی در ذهن ندارم و از کودکی هم حرفی در ذهن ندارم ، هر آنچه در ذهن دارم از چیزهایی است که دیده ام .

چهل روز اول گاهی ما را خوب میبندند که بدن ما عادت داشته باشد که در این دنیا فشار های زندگی هم هست و باید شب را ،کامل ، تحمل کرد واین احساس خفگی را تحمل میکنیم و امید به آزادی را داریم ، از مادر که متولد میشویم هیچ چیز نمیخوریم جز از وجود مادر ، تنها شیری سفید را میخوریم که یاد بگیریم در طول زندگی تنها سفیدی ها را بخوریم و با آن زندگی کنیم حتی اگر آن را بالا آوردیم و مراقب باشیم تفاوتی قائل باشیم ، حتی آب نیز نمیخوریم چرا بی رنگی خود بیماری است که در فصل های دیگر زندگی، ما آدمیان با آن روبروهستیم .

اما بد نیست بدانیم که در دوران کودکی چیزی به نام شک وجود ندارد و شکی تعریف نشده است چرا که اطمینانی غریزی به مادر داریم و این اعتماد را مدام برای خود تکرار میکنیم  که شاید فصل های دیگر فکر کنیم و ریشه محبت مادر را دریابیم و بیابیم که این محبت از کجاست  ، اما فرصتی را برای تفکر نمیابیم و همیشه خود را فریب مشغولیات دیگری میابیم و بزرگترین ارثی که از فصل بهار میماند غزیزی عمل کردن و فکر کردن است ، خود نیز همواره برای فریب خود و فراموش کردن تفکر ، فکر میکنیم و این را تنها فایده فکر میدانیم ، نکته زیبا اینجاست که کودکی را تنها با سپری کردن خود به سر میبریم و ماحصل بد فصل بهار نیز سپری کردن روزگار و تنها اعتماد به دنیایی است که در بهار داشته باشیم واین حرف و روش به فصل های دیگر نیز می آید و گاهی میبینم ، در بهار دوم زندگی ، تنها لباس هایمان عوض شده و بهار دوم همان بهار اول است.

نمیشود از خوبی ها یا بدی های کودکی گفت چرا که خوبی ها در زمستان بدی است و در پاییز مضر و در بهار و تابستان دوم فاجعه می آفریند ، زمستانی قبل این بهار ما نیست ، رود ها ، جویبار ها ،کوهستان ها ، دشت ها و حتی دریای زندگی ما مملو است از پر بودن ، این ما هستیم که در پاییز و زمستان اول این دنیای زیبا را خراب میکنیم و بهار دوم ما آغاز تابستانی قحطی زده است ، این کار ماست ، فکر، بارش زاست و فکر مختص بهار اول نیست ، بهار اول یعنی شعرهای کودکی ، یعنی چست و چابک ، یعنی در پی آهو ، اما آهو خواهد مرد اگر آب و گیاهی وجود نداشته باشد ،حتی تفریحات بهار متصل است به فصل های دیگر ، کودکی یعنی  کودکی اما هر کودکی نیز کودکی نیست ، هرفصلی هم بهار و هر اولی هم اول نمی ماند.

شگفتی های زندگی همین تکرار است اما تکراری که تنها تکرار نام دارد ، همه چیز اگر آغازی خوب داشته باشد یا بد ، به معنی ماندن این خوبی یا بدی نیست ، مراقبت از بدی ها یا مراقبت از خوبی ها همواره آنها را نگه نمیدارد بلکه به تفکر ، محاسبه و مشارطه نیاز دارد .

بهار اول اتفاقی ندارد که بخواهم از آن بگویم ، همه چیز ساده است و آماده اما این آماده بودن را باید مراقب بود.

نکته ای میماند ، ایکاش کسانی بدانند که چقدر با ارزشند ، این ارزش داشتن در ذهن من هست و برای این ارزش حتی اگر تنها اسم او را بدانم ، برایم افتخار است که کسی را میشناسم که  در ذهنم ارزش دارد و خدا را شاکرم که ارزشمندهایی را میشناسم ، امیدوارم خود  نیز بدانند که به چه میزانی با ارزش هستند، ارزش داشتن آنها زیبا است .

اتفاقی که در شب تحویل سال نو زندگی من افتاد و فردایش آغازی بود بر سالی نو و بهاری نو را فراموش نمیکنم و هیچ گاه آنها را فراموش نمکینم و تمام تلاشم را در چرخ زندگی قرار میدهم که به وجود آورندگان آن را هیچ گاه از دست ندهم ، هیچگاه ، چرا که همراه با ارزش درذهن من ، دوستدار آنها نیز هستم .

اما نفهمیدم دوست عزیز منظورت از    "" تا ابدکه نمیشه پشت سیاهی ها پنهان شیم بهتره درآیمو به خودمون بیایم.البته اگه هنوز وجدانی باقی مونده باشه!!! ""   چیست؟ ، معانی مطلوب و گاهی هم نامطلوب درمیابم ، به قول دکتر محبوب ، سوال را بردم ، در اتاقم فکر کردم اما جوابی نیافتم .

والسلام./

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد روان

میلادم

سلام

امسال بیستمین سالروز به دنیا آمدنم هست ، عجیب است ، و نمیدانم چگونه شد که امسال را میهمان حضرت معصومه باشم ، فرصتی دارم که بنویسم آنچه را در این ۲۰ سال فهمیده ام بنویسم ، خواهم نوشت که چگونه چیده شد ایامم و چگونه روزگار را سپری کردم ، اگر گزافه نگویم بد نبود ، ولی روزگار ۲۰ ساله ام را بر چهار فصل  تقسیم کرده ام و دقیقا منطبق بر این چهار فصل است ، زمستان اولم زیبا بود و پربرف ولی ماه آخر این فصل بسیار پرتنش بوده و پر تناقض.

حرفایم را خواهم زد

روزگارمان خوب

موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد روان