اعتماد به خدا کوه هارا کوچکتر نمیکند بلکه صعودمان را راحت تر میکند.

در بحبوهه امتحانات و حادثه هایش

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میلاد روان

تمسخر!

سلام دوستانم

عزیزان امیدوارم خوب باشید 

سکوت در تمنای آرزوها چیره شده است و کسی را توانی نیست که سکوت را بشکند و از پیله خود ، خود را برهاند ، امروز زبان حال خودم را میگوییم ، در سکوت عجیب چار دیواری زردی نشسته ام که نه توان مطالعه ای را دارم که در پی و حاصلش بنویسم و نه توان دویدن برای اندک چیزی که بدان اعتقاد دارم ، هم به خطاها عصیان ها را میبینم و هم به درستی ها ناشاد میشوم ، این همان تناقضی است که حاصل سکوتی است که در پی سر به گریبان کردن خویش متولد شده است ، فرقی نیست که این سکوت به چه واسطه ای متولد میشود ، چه واسطه آن دی باشد و سوزمانش و بازی اعداد و چه واسطه اش سرمای زمستان باشد ، تفاوتی در آن نیست ، گرمای مکان فایده ای ندارد و سرمای استخوان سوز هم انسان ساز نیست ، برای همه اینها و فکر ها لباسی میدوزیم که هیچ خیاطی را در خیالش توان دوختنش را ندارد .

امروز به مکانی رسیده ام که خواستن ها و توانستن هایم را نمبتوانپ صرف کنم ، هنگامی که درسکوت خویش مینشینم تمام تناقضاتم دپو میشود در ذهنم و تلاش هایم   را برای از بین بردنشان را در آن قدرت و تاب همیشگی نمی بینم ، ناامیدی نیست و عقب نشینی هم نیست بلکه نشستنی است که در ذهن دارم و ایستادنی بهتر و آرام تر و با طمانینه تر از همیشه ، اینبار تنها به بازی اعداد و واسطه اعداد تصمیمم را نگرفته اام بلکه ذهنم تحرکی جدید میخواهد با قدرتی جدید....

باشد که بتوانم....

و در آخر دوستانم بیایید باهم ایستادن و نشستن را تمرین کنیم

والسلام. /

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

دی ماه !!!

سلام

دوستان عزیزم همواره دی ماه برایم فصل خوبی نبوده است نه از نظر درسی بلکه از نظر فکری و آنچه که به فکرم میاد ترکیبی از تنهایی و شور رو میشه تو ماه دی کنار هم قرار داد و به نتایج خوبی رسید ، بعضی از ارتباطات هم در دی ماه که شکل میگیرد میتواند عالمی را برای مابسازد ، دنیای ما دنیایی است زیبا و درعین حال نجس و غیر قابل تحمل ، برای من که نه زیبا است و نه نجس ، چرا که تنها چیزی رو که در عالم فهمیدم لذتی بود که از تنهایی ها و مطالعه ها دریافتم ، البته مطالعه ها رو هم نفهمیدم  و درک نکردم و نفهمیدم و خیالی باطل بوده .

فاش میگویم و از گفته خود دلشادم /  بنده عشقم و از هردو جهان آزادم

اما این بیت شعر هم برای من سرشار از تناقضات  رفتاری است متاسفانه ، 

دوس دارم آزادی را ، جهان را ، عشق را برای خویش درک کنم که امیدوارم این زمستان پر باشد از این تعاریف

امتحانات خوبی داشته باشیم ان شاءالله. ...

توکلت علی الله را فراموش کنیم باخته ایم 

و امیدوارم در راهی که قدم میگذاریم موفق باشیم و برقرار و شاد .

دوستانم .

والسلام./

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میلاد روان

از هوای که میکشیم !

به نام خدا

سلام

بعد از مدتی عزلت و پریشانی فکر و خیال و حواسم و تحت تاثیر قرار دادن کاغذ و قلم و جوهر و اندیشه ، نگاهم را برای مدتی بستم و با یار و رفیق همیشگی خود ، کلمات ، نشستم و حرف هایی زدم ، اما آنها یار همیشگی نیستند  البته من نیز یار همیشگی نیستم و توان همیشگی را ندارم .

هوای اطرافمان نیز یار همیشگی نیست از همه جا که میخوردیم ، از فکر و جسم ، از موج و امواج ، از کنش و واکنش و از هوا هم در حال خوردنیم و همین گاهی آزارمان میدهد ، حتی هوا نیز مناسب از تو نوشتن نیست ، نه هوای دل و نه هوای فکر ، هوای وصل را دارند ، این آزارمان میدهد ، دقیقا مثل همان لحظات دلگیری است که آسمان خاکستری میشود و میرود به سمت سیاهی و گویی اکنون است که سیاهیش را با اشک هایش پاک کند که ناگهان سیاهی عجیبش به آفتابی گرم تبدیل میشود ، انگار برجی را بر سرت خراب کرده اند ، برج را که خراب کنند ،میتوان دوباره ساخت اما اگر آن را خراب کنند و برج خود را بر جای برج ما ساختن ، آن وقت است که تصاحب جای برج سخت است و سخت تر خراب کردن برجی که بر آن ساخته اند.

زمستان که می آید نمیشود پاییز را فراموش کرد ، پاییز پادشاه فصل ها است و قدرت حاکم بر تمام آن ها ، پاییز واسطه ای است بین تابستان و زمستان که همواره آنها بتوانند مانند دو دوست در کنار هم باشند و رخت های خود را بی هیچ حرفی عوض کنند، اما در پاییز اتفاقاتی می افتد که گاهی فراموش میکند که پادشاه تویی و عامل صلح همه زنجیر کلام توست ، همان که پاییز خود را گم کرد ، همه خود را به هیچ می رسانند که در خیال خود تنها راهی است که میتوان در امان بود از به وصال نرسیدن ، اما خود غافل از آنند که هیچ ، میشی است در لباس گرگ که بسیاری آن را همان گرگ میبیند و حتی او را گرگ خطاب میکنند ، پاییز را گم نکنیم که او را که گم کنیم ، خود نیز خود را گم میکند و چه بسیار هیچ هایی که زاده خواهند شد .

پاییز در حال اتمام است و چند روزی بیشتر باقی نمانده است ، پادشاه زندگی ما در حال رفتن است ، و جای خود را با سفارشات فراوانی به دیگری میدهد ، غافل نباشیم که اگر پادشاه پاییزی ذهن ، خود را گم کرد ، سالی دگر که این پادشاه به حکومنت خود بازگردد با انبوهی از هیچ بودن ها مواجه خواهد شد که شاید از میان بردن آنها و نمایش واقعی قدرت این ذهن به قربانی کردن سالی منجر شود ، در این ایام مراقب پادشاه خود باشیم که بد راهی را نرود به سمت از نو شدن ، از نو شدن این قدرت فکر ، به زایشی نه ماهه نیاز دارد که با قدرت بیشتری بازگردد و بایستی مراقبت های لازم را به جایگزین موقت خود بکند و او نقشه راه خود را به بقیه برساند ، نقشه ای که هم هیچ را هویدا میکند و هم راه وصل را ، راه اگر زهر آلود شد ، تابستان مدعی پادشاهی میشود و باز پس گیری پادشاهی زمان را به سمت هیچ بودن هدایت میکند  ، اما باز پادشاه پاییز خواهد بود اما زمان پادشاهیش را کم کرده ایم که جز حسرت ، ماحصلی نخواهد داشت .

والسلام./


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

پاییزی


به نام تو

سلام

این روزها دیگر حرف هایم سخت جمله میشوند ، گاهی که به برخی از آنها لباس جمله را میدهم ، آستین لباس آنها تنگ است و دست ها را نمیشود استفاده کرد . آستین ها را که درست میکنم ، نه قلمی است و نه کاغذی ، گویی ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست در کار نیستند و جای خود را به نفس و زبان و کاغذ و قلم و زمان داده اند که ما حرف هایمان را لباس نپوشانیم ، نه درد عشق است و نه درد وصال ، هیچ نیست ، هیچ ، تنها قصد سکوت ما را دارد ، سکوتی که میخواهد دهان را لخت عزا بپوشاند و در سوگ زبان آن را خانه نشین کند و از بحر باده ها شریکان عزا را سیراب کند ، حق هم دارد ، زمانی که خود(دهان) نیز ندانی چرا یار غارت(زبان) را گرفته اند ، باید بنشینی و داغ عشق (!) را با لباس عزا یکی کنی  : آخر ز غم عشق تو دیوانه شوم / بی خود از خود شوم و راهی میخانه شوم / آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب / نه دگر دوست شناسم ، نه دگر جام شراب.

اما در این میان نباید فراموش کنیم که همیشه ما برای او ، یار سفر کرده ایم و خود برای خود میگوید ، هرکجا هست خدایا به سلامت دارش ، هیچگاه برای این اندیشه و برای این تفکر ، فکرها را هزینه نکرده ایم و نمیدانیم که تنها راه ما ، می و باده و صهبا نیست ، تنها راه علاج هم جام زدن و می زدن و رطل طدن نیست ، دقتی داشته باشیم که همه حال وقت مهرگان نیست ، شاید نشود بی می شبانه و صبوح راه را یافت اما با آنها راه را گم خواهیم کرد ، و در این شکی نیست ؛ مرغ دل ما از جنس زمین نیست ، منتظر است که اندکی رنجیده خاطر شود ، که عتابی خواهد داشت زیبا و در عین عجیب و پر از داستان های قشنگ و دل را میدهد اما صورتش از رازی ظاهری و فریب کارانه خبر میدهد ، این هدیه اوست برای ما ، از عتاب کردن های ما ناراحت میشود اما هیچ گاه جز سلامت ما را معامله نمیکند : گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم /گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد / بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا میکرد .

دنیایمان عجیب نظربازی میکند ، این خاصیت دنیا است ، هرگاه که در آن به فکر فرو میروی دستش را ناگهان به حرکت در می آورد و راه ها را قطع میکند و گاهی هم که در خودش شروع به حرکت میکنی و راهی در این فاضلاب ها میابی ، تو را می نشاند ، تو را به فکرکردن وامیدارد ، عجیب هم نیست او را ما تعریف کرده ایم و از راه هایی که گاهی ما گزینش میکنیم و انتخاب ، آزار میبیند ، و گاهی هم در سوگ ما مینیشیند ، او ما را گل میبیند و خود را بلبل ، ولی ما گل های فطرتمان سوق به چیده شدن دارند و رفتن و به محلی که بلبلش از جنش ما باشد ، بلبلی که خود بلبلی را گذاشته در گلستانی از گلستان های خود ، هم بلبل گلستانش را قرار داده و هم گلستان را بذر پاشیده و گلستان کرده ، ما از گلستان بیزاریم ، ما سوق به چیده شدن داریم و حتی خشک شدن ، نه برای هر بلبلی ، برای همان بلبلی که بدرهای گلستان دنیایش از پر های خود اوست : فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش / گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش .

با خود که تنها میشویم عجیب پرنده خیالمان به سوی تو می آید ، گاهی که قصد بازگشتن ندارد از حد کنترل ما خارج میشود و راهش تنها مسیری است که به تو ختم میشود ، اما همگان که تنها ننشسته اند ، گاهی این پرنده خیال چموش میشود و به چرنده ای تبدیل میشود که راه های برای گریز میابد که هیچ کسی را توان فریبش نیست ، فریب که هیچ ، خود او فریب کاری میشود که به راحتی خود را نیز فریب میدهد ، اما چرنده شدن این از خطاهای خود ماست ، ادامه نی دهم ./ : بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار / که با وجود تو کس نشنود ز من که منم .

حرف هایمان از جنس غریبی است ، نمیدانم سر این پاییز چیست ، اما تنها دوست دارم که این پاییز بگذرد و وارد زمستان شوم ، زمستانی که بشود در آن تنفس هم نکرد ، همه آن برف باشد و سرما ، سوز باشد و اشک هایی از سوز سرما ، نه سری باشد و نه مسروری ، همه به فکر بهار باشیم ، بهاری که از زمستانمان حاصل شود که زمستانمان در این ایام پاییز رقم خواهد خورد ، وجود ما سراسر پرده است و پرده هایی که هرکدام را کنار میزنی دنیا و راه ها و پرده های بیشتری را میگشاید  تنها میتوان گفت : آدمی مخفی است در زیر زبان /این زبان پرده است بر درگاه جان .

والسلام ./



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

مرنجانم دلم را ای دوست .

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

تفکری جدید


به نام خدا

جنگ تفکر ها در محیط اطرافمان عجیب آزار دهنده است ، همه به دنبال برتری تفکری خود و غلبه بر تفکر دیگری هستیم و غافل از آن که وقتی بگذاریم و بین این تفکرها به آرامش غلبه کنیم و یا بر ما غلبه شود ، روزگار نوین روزگاری نیست که بتوان به راحتی و با خیالس ساده از آن عبور کرد ، هر رفتار ما کنشی است که هم واکنش دارد و هم خود واکنشی است از نسل بعد ، و بسیارند کسانی که توانایی این را دارند که از خود کنشی نشان دهند مستقل که نه تحت تاثیر کنش های قبل از خود باشد و نه کنشش تحت تاثیر واکنش های دیگران ، اما آیا ما این توانایی را داریم ؟ ، عجیب است که شاید رفتار های خود را مقطعی بدانیم و بگوییم که خواهد گذشت ، اما همین خواهد گذشت های ماست که تبر بر اسلام و جامعه زده است ، و ما اکنون از جامعه مینالیم چرا که آنها گفتند که خواهد گذشت و شاید هم بعد از ما از جامعه و اسلام بنالند که نالیدنی از همان جنس خواهد گذشت های امروز ما ، برای بسیاری این حرف مزاحی است که تنها با آن پرده از دهان بر میدارند که دنیا بر اساس امواج تفکر است که در گذر است و الا غیر .

دیکتاتوری در مغز ما حاکم است و خود نیز نمیخواهیم آن را از تخت بر اندازیم چرا که هر چه فرمان میدهد همه بر اساس همان خوراک های نجس فکری ماست ، واقع بینانه بگویم ، کلمه ای بهتر از نجس نیافتم برای این نوع خوراک ها ، فرمان ها  برای راحتی نفس است به هر قیمتی و تبادل با لذت با هرقیمتی و با توجیه های زیبای فکر ، توجیه هایی که سرآمدشان ظاهر ماست و ما هیچ مصداقی برای مقابله با او نداریم ، چرا که فکر را در توجیه کردن یار بی بدیل همان دیکتاتور کرده ایم که هردو برای بقای خود در حال تلاشند ، گاهی هم که تخت آنها را دل به لرزه در میاورد ، آنها چون درختان با ریشه ، ریشه خود را محکمتر میکنند و ساقه خود را کلفت تر که تبر دیدگان و گفته ها با رهبری دل آنها را قطع نکند اما این را باید دانست که هیچ درختی به وجود نمیاد مگر آنکه قبل از آن تبری برای قطع کردنش وجود نداشته باشد و یا ساخته نشده باشد ، این خود ، ترس و لرزی است به جهت لرزیدن و قطع شدن ، اما توانایی این دیکتاتور را در این میتوان دید که به چشم و گوش و لامسه قدرت کافی برای تبعیت از دل نمیدهد و این دل است که همچون رهبری که دوستدار عقل است تنها در جایگاه خود مینشیند .

روزگاری با عنوان روزگار حال همواره سازنده روزگاری با عنوان روزهای آینده است  ، نمیتوان گفت که زمان را از اکنون محاسبه کرد و به گذشته آن کاری نداشته باشیم اما توانایی این را داریم که کنش هایی را یا امواجی را منتشر کنیم که واکنش هایی آنها در آینده برای ما در طرف دیگر واکنشی معکوس داشته باشد و از زیبایی هایی که به سبب کنش های کنونی ما ایحاد خواهد شد ، کنش هایی بهتر ، زیباتر و از همه مهتر تحت تاثیر کنش های ما منتشر شود که اگر این گونه شد ، زیبایی را به رقم خواهد آورد که شاید رهبری این زیبایی در توان ما نباشد و مجبور به رهبری همان کسی باشیم که سال هاست نقش همان دل را ، در تنهایی دارد ، اما این دل توان راه رفتن دارد و گریستن و چه بسیار هم به جهت موج های ما گریه هایی از جنس خون را لمس کرده است .

توان تولیدکنندگی موج در ذهن ما بسیار بالاست و از همه مهم  تر بر سازه ای قرار گرفته است که برای دیدن ارتفاع آن مجبوریم بر خلاف میل به آسمان بنگریم و بنگریم ، اما مشکل در جنس موج است ، جنس های که هست همه قجری است و این مسبب همان خون هایی است که دل را رنگین میکند و عجیب میسازد کنش هایی که سال ها بعد به سبب امواج کنونی واکنش هایی  را به شباهت فاجعه  ، کلمات اگر درک کنیم میفهمیم فاجعه چیست ، درکی از جنس کلمات مانند تشنه ، سیر ، گرسنه ، استسقاء و ... !

اما برای تحقق خوبی ها چه باید کرد ؟ ، تنها ه این سوال فکر کردن و درک کردن فهمی که در عمق آن خفته است میتواند دنیا وجود آدمی را به لرزه در آورد ، ماحصل کنونی ما تا این سن چه بوده است ؟ ، در کجای اهدافمان قرار گرفته ایم ؟ ، از این بحث سوالات لب ها را آغشته به رنگ دل میکند ، چشم ها را یار اشک میکند و فکر ها را یار عقل و عقل را یار منبع عظیمی از جواب ها و سوال ها وفکر ها میکند !

والسلام

موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

بهای وصل

سلام

گاهی حرف هایی هستند که گلو را میفشارند ، نه از جنس بغض  و نه از جنس فکر و نه از جنس دل ، در این چند راهی گیر کرده اند ، برای خودم هم این حرفا تا مدتی کم ارزش و اگر بخواهم نامی بر آنها بگذارم ، همان تعریف نشده ریاضیاتی است ، هیچ گاه گمان هم نمیکردم که روزی اینگونه آزار داده شوم ، ایکاش بشود حرف هایم را بزنم ، حرف هایم را بدون هیچ مکثی بگویم ، اینگونه زیستن تا کنون آرامم آزارم نمیداد ، مکث ها آزارم میدهند ، برای هر مکث دریایی را میسازم بعد از توقف ، دریایی از هر جنسی ، خیال ، حرف های تکراری ، دریایی از خاطرات و شایدم دریایی از اشک ها ...

این مکث ها از پا درم خواهند  آورده اند ، توان نوشتن را صلب کرده است ، درد کتف همراهیم میکند ...

شانه های افتاده نمادی از خاطرات است و آنها را از افتادگی نجات نخواهم داد مگر با دستان تو

بهای وصل تو گر جان بود خریدارم

والسلام


موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

مس !!

جنس این حرفا متفاوت است

جنس این حرف ها از معمولی هایشان نیست و بر گفتنشان هم تردید دارم


متفاوت است امشب البته تفاوتش در جنس است ، جنس حرف ها و رنگ هایم متفاوت است ، تمام خاطراتم مرور میشوند ، خاطراتی را که باید فراموش میکردم و آرام آرام از کنار آنها عبور کنم همچون همیشه ، و تنها خاکستریشان بیشتر نماند ، اما امشب تمام خاطراتم در حال مرورند ، گاهی خنده و گاهی تعجب از خریت های زمان هایی که گذشت و تعجبی بیشتر به این سبب که اینها چگونه بنیادی را نابود نکرده است و تلخی هایی از جنس شوری های اشک و ماندن در کنار رودخانه خاطرات . گویا امشب فضایی که میبینم همه سفیدی است و جز سفیدی هیچ رنگی در آن هویدا نیست جز رنگی موهای پریشان زمان ، گیسوانش را از هم گسسته و میخواهد انتقامش را از این سفیدی های ذهنم که تنها امیدم برای مقابله با سیاهی ها است بگیرد ، سرنوشت خوبی است یا نه ، نمیدانم.


یاد هایی آزارم میدهد ، یادهایی که شاید هنوز یادشان را لمس نکردم و شایدم لمس نکنم ولی این درک از کجاست ، نمیدانم اما تاکنون هیچ چیز را بی لمس درک نکرده ام و رعب این دارم که این درک باعث لمس شود که درک هایی را به دنبال داشته باشد که نه قرار باشد و نه فرار و تنها سوختن در آفتاب سوزان کویر خیالاتی را همراه داشته باشد که ذهن را نیز با بادهایش کویری کند اساسی ، این کویر آبادی دارد یا نه دیگر در دستان من و تو نیست و تنها این را میدانم که اگر کویر هم باشم حسین مانندی هست که آبادش کند همچون نینوا ، اما حسین  برای ما زمانی میگذارد که بیاید و درختی بکارد ، قطعا.


تبهر ، زیرکی و رندی چاره کار حرف هایی نیست که در سکوت شب زده میشود ، سکوت شب و کوچه های خالی فکر از هم جدانشدنی است ، در کوچه هایی که قدم میزنم دستانم میلرزد و گاهی هم میایستم و اطراف را مینگرم که کجاست این منتقم پریشان ؟ کجاست این آدمک سخت ، به به منزل گاه که میرسم میبنم قطره قطره آب است که از سقف پایین می آید نه به آرامی ، بی تاب است برای رسیدن به خاک ، سقف خاطراتم بارانی است ، اما چشمان بارانی نیست اما نمیدانم این باران از کجا آمده است که اینگونه تمام سقف را آشوب کرده.


راه های زمانه باریکند و بسیار و از همه بدتر راه های زمان ، که عبوری از آن نیست و پر است از چاله هایی که عبوری از آنها نبوده و یا بوده است و چالاک و سبک به گونه ای که آخر مسیر را دیده است ، عبوریده ، حرف هایم هم عوض شده اند ، مثل همیشه نیست که گاهی خودم هم نفهم از کجا آمد و از کجا رفت و به کجا ختم شد ، آری از نشانه های عاقل شدن دیوانگان همین درک کردن است البته درک کردن خود ، اما از درک کردن دیگران همچنان عاجزیم ، میدانی چرا ، چرا که اکر بخواهیم آنها را درک کنیم بازهم از دسته دیوانگانیم !


آرام جان ، همان حرف هایی است که مولوی در سوگ شمس میزند ، شمسی که برایش نه استاد بود نه فاضل و نه شاگرد ، برایش محبوبی بود که راه را میدانست یا شایدم راه را رفته بود و بازگشتی داشته برای همراه کردن دیگری با خود و چه بسیار هم تلاش کرده برای بازگشتن از راه اما دید نمیشود و همگان تاب این راه و همراهی را ندارند ، یاد دارم نوشتم که کسانی میروند و پشت سرشان را نگاهی هم نمیکنند که ببیند کسانی هم هستند که با جامی از می آن دور ایستاده اند و منتظر ، حالا میفهمم که شمس خواست ببرد ولی شاید مولوی از جنسش نبود و یا شایدم اورا به گونه ای وارد راه کرد که ما هم متوجه نشدیم ، اما اگر مولوی رفت شعرهایش از رنج هایش میگوید ، حرف هایی که هر کدام برای خود محیایی است ، زنده کننده است و مینشاند و برخاستن است  و به راه می اندازد ، مردگان و افتادگان و نشستگان و ایستادگان را . . .

 

والسلام./


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میلاد روان

مکن ای صبح طلوع


به نام خدا

بسیار دوس داشتنم این مطلب را شب ششم بنویسم و آن را در شب های آینده مدام بروز رسانی کنم و حرف هایم را بزنم اما دهه اول کاملا متفاوت بود نسبت به سال های قبلم ، اگر بخواهم به سنت فصل های زندگی بگویم ، در بهار دوم زندگانی ، در اولین روزهای آن ، مشخص شد که مسیر هیات رفتن و هیات ماندن نتفاوت است ، شاید هیچ گاه در چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم اما این شرایط در ظاهر هیچ تغییری در وجود و زندگانی من ایجاد نمیکرد ولی در قالب پنهان بسیار متفاوت بود و عجیب ، هیچ گاه نشده بود که در جایگاه خادم امام ایفای نقش کنم اما این علم و داستان هایش سر درازی دارد ، اما اگر بخواهم در یک کلام بگویم ، ایکاش این تاریکی امشب ادامه داشته باشد تا . . .

از هرجهتی بگویم ، هیچ جایگاهی نخواهد یافت حرف ها ، نه در جهت احساس و نه در جهت عقل ، در هیچ کدام ، جهتی دارا نخواهد بود ، به نقل از استادی : تنها دعای سلامتی امام زمان رو بخون و روضه نخون ، روضه شب عاشورا نابودت میکنه ، حقیقت را میکفت اما ما که خواندیم و شنیدیم ولی اتفاقی نیافتاد ، ما که روضه نخواندیم ، از دهانمان ، مهلا مهلا یابن الزهرا را میچکید اما دل در آن سوی کربلا بود و عقل در سوی دیگر کربلا ، این تنها زبان ما یود که مهلاٌ مهلا میگوید

اشک هایمان  برای رهایی از مشکلات است و رهایی از گرفتاری ها  و در آن خبری از علی اکبر و کینه ها نیست ، هیچ خبری نیست ، تلاشی بی فایده است اکر به دنبال آن باشیم .

حرف هایم همه پاره پاره اند ، چرا که حرفی نیست و زبانی نیست و قلمی نیست که بگوید و نخواهد گفت قطعا ...

والسلام ./

موافقین ۰ مخالفین ۰
میلاد روان